پیش از ظهر سیزدهم مارچ ۲۰۱۸ بود؛ در کافه‌ای دلباز و رو به خیابان نشسته بودیم.

 جواب سوالم را که شنیدم، از پنجره نگاهم خیره ماند به خیابان. بعد اما نگاه‌ها بهم گره خورد. می‌دانستم که نطفه داستانی عجیب دارد در همان لحظات بسته می‌شود. آنقدر هجوم حس‌ها سنگین بود که فکر کردم کاش کسی می‌نوشتش، به تصویرش می‌کشید .
نه کسی نوشتش و نه کسی به تصویرش در آورد، من اما افتادم در میانه ماجرا. لجوجانه خواستم جور دیگر بنویسم داستان را. آنچه از پیش نوشته شده بود را نمی‌شد خط زد. من حتی جنگیدم با تک‌تک کلمات، سطور و صفحاتی که سالها پیش نگاشته شده بودند تا شاید داستان را از آنِ خودم کنم. کاری از پیش نبرد جنگیدن؛ داستانی که نوشته شده بود را نمی‌شد از نو ساخت. می‌شد اما از صمیم قلب، بهترین آرزوهایت را بدرقه راه آن داستان کنی، و بروی پی داستان خودت.

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها