در این سفر، او تنها کسی بود که اشکهایم را آنطور دید و صدای لرزانم را شنید. شب آخر آمد در خانه. بعد از این همه سال، بالاخره هم را دیدیم. یارش را هم آورده بود. برایش خوشحال بودم. بغلش همانقدر گرم بود که تصور کرده بودم. دستانم را محکم گرفته بود. اشکی لغزید روی گونهام. سر انگشتانش را روی گونهام کشید و انگشت اشکی را در دهانش گذاشت. شبیه دو دلداده به هم زل زده بودیم. رگ پیشانیام را دید و رویش دست کشید. گفت جانت فرسودهتر شده. گفتم همینطور است.
تمام کتابهایی که آورده بود را در چمدان جا دادم. کمتر از دو ساعت خوابیدم و خوابش را دیدم. حضورش اطمینانبخش بود. از پریشانیهایم فقط چند کلمه گفته بودم و او مرا فهمیده بود و آرامم کرده بود.
درباره این سایت