Mon coin de solitude



دهم فوریه‌ام درد می‌کند. یک سال گذشته و من فکر می‌کنم که چرا آنقدر تصوراتم با واقعیت فرق داشت. چقدر به خیال خودم همه جوانب را در نظر گرفته بودم و چقدر حواسم جمع بود که حتی‌الامکان درست و منطقی جلو بروم. 
در حقوق، دکترینی وجود دارد به اسم انتظارات معقول/متعارف که در شاخه‌های مختلف حقوق از جمله حقوق قراردادها و حقوق مسئولیت مدنی و حتی حقوق سرمایه‌گذاری بین‌المللی مورد استناد قرار می‌گیرد. از بین ملاک‌های پیشنهاد شده برای تعیین ماهیت این انتظارات، ملاک نوعیِ شخصی، ملاک دقیق‌تری به نظر می‌رسد. به زبان ساده یعنی یک آدم معقول و متعارف در شرایط شخصی تو، چه انتظاراتی در فلان موقعیت برایش ایجاد می‌شد. و همین انتظار متعارف می‌تواند تعیین‌کننده حدود تعهد باشد.
ولی واقعا لازم است استدلال حقوقی پیدا کنم برای درد دهم فوریه‌ام؟ نه، لازم نیست. این درد هم طوری جاخوش کرده سرجایش که دیگر بخشی از من شده و بودنش لابد چیزهایی به من می‌دهد. 



دهم فوریه‌ام درد می‌کند. یک سال گذشته و من فکر می‌کنم که چرا آنقدر تصوراتم با واقعیت فرق داشت. چقدر به خیال خودم همه جوانب را در نظر گرفته بودم و چقدر حواسم جمع بود که حتی‌الامکان درست و منطقی جلو بروم و توقع بیجا نداشته باشم و توقع بیجا ایجاد نکنم. 
در حقوق، دکترینی وجود دارد به اسم انتظارات معقول/متعارف که در شاخه‌های مختلف حقوق از جمله حقوق قراردادها و حقوق مسئولیت مدنی و حتی حقوق سرمایه‌گذاری بین‌المللی مورد استناد قرار می‌گیرد. از بین ملاک‌های پیشنهاد شده برای تعیین ماهیت این انتظارات، ملاک نوعیِ شخصی، ملاک دقیق‌تری به نظر می‌رسد. به زبان ساده یعنی یک آدم معقول و متعارف در شرایط شخصی تو، چه انتظاراتی در فلان موقعیت برایش ایجاد می‌شد. و همین انتظار متعارف می‌تواند تعیین‌کننده حدود تعهد باشد.
ولی واقعا لازم است استدلال حقوقی پیدا کنم برای درد دهم فوریه‌ام؟ نه، لازم نیست. این درد هم طوری جا خوش کرده سرجایش که دیگر بخشی از من شده و بودنش لابد چیزهایی به من می‌دهد. 



چند وقتی بود که فکر می‌کردم شاید در این مدت، احتیاط و اجتنابم در برخورد با بعضی جمع‌های ایرانی، زیاد از حد بوده است. امشب در جمعی قرار گرفتم که مطمئن شدم که در همه این سال‌ها کار درستی کرده‌ام که در رفت‌و‌آمد با ایرانی‌ها با احتیاط بوده‌ام. 
با لیلا و احسان به خانه دوست مشترکی دعوت شدیم که خودش از ایرانی‌های نسل دومی است. این دوست مشترک، پدر و مادر پارتنرش، پدر خودش و یک زوج ایرانی دیگر را هم دعوت کرده بود. من تنها فرد محجبه جمع بودم. از همان اوایل، تکه‌ها از جانب پدر پارتنر میزبان شروع شد. تکه در این جمع‌ها اینطوری است که وسط یک بحث بی‌ربط شروع می‌کنند مثلا چیزی راجع به مسلمان‌ها گفتن. بعد از پیامبرت و بقیه آدم‌هایی که فکر می‌کنند تو بهشان ارادتی داری با الفاط زشتی یاد می‌کنند. بعد با مشروب نخوردن و حجاب داشتنت، شوخی می‌کنند. بعد که می‌بینند تو سکوت می‌کنی و از واکنش اجتناب می‌کنی و وارد بحث نمی‌شوی، سر صحبت را با تو سر یک موضوع بی‌ربط مثلا نام یک ایالت شروع می‌کنند و وسط بحث، خیلی بی‌ربط حرف را به دین و خدا و دروغ‌گویی ناسا و وجود موجودات فضایی و هزار موضوع دیگر می‌کشانند، و ازت می‌خواهند که اطلاعات را بالاببری و به کنایه می‌گویند که خیلی از مردم ایران (بخوانید مذهبی‌ها) خرافاتی‌اند و چیزهایی که از نظر علمی ثابت شده را نمی‌دانند! و این می‌شود شروع یک تفتیش عقاید.
 این بنده خدا البته خیلی داغان بود: ربط و یابس را بر سر موجودات فضایی و ربات بودن ما و حیات در سیارات دیگر می‌بافت و به من می‌گفت علم فیزیک این‌ها را ثابت کرده و من که لابد در حد دبیرستان فیزیک می‌دانم و باید اطلاعاتم را بالا ببرم! وقتی در جوابش اشاره‌ای به تفاوت علم و شبه علم کردم و گفتم هیچ‌کدام از این مدعیات --حتی اگر معتقدان خود را داشته باشند-- از نظر علمی ثابت نشده‌اند، او تاکید داشت که این چیزها ثابت شده و سندش در یوتیوب هست! وقتی من گفتم که در یوتیوب از رمالی و جن‌گیری و هرچیزی پیدا می‌شود و این‌ها هیچ کدام علم» نیست، بحث را کشاند به مسلمانی من! وقتی تاکید کردم که من ربط این بحث را به اعتقادات شخصی‌ام نمی‌فهمم و او باز هم اصرار داشت که بر مسلمانی من تاکید کند، پرسیدم: شما مثل اینکه با این موضوع مشکلی دارید؟ من نمی‌فهمم که چرا دارم برای عقاید شخصی‌ام که سعی می‌کنم در بحث دخالت‌شان ندهم بازجوبی می‌شوم؟!» بعد طرف یک مشت مزخرفات دیگر به هم بافت که هیچ سر و تهی نداشت (مثل اینکه در اهرام مصر، نقاشی سفینه و آدم فضایی پیدا شده و .) و من باز هم گفتم راستش نمی‌فهمم چطور بحث از سر نام یک ایالت به اینجا رسید. و او هم گفت که سیر بحث همین است و بحث کلا شاخه شاخه می‌شود؛ اینشتین هم اشعه ایکس را از شاخه‌به‌شاخه شدن حرف‌ها کشف کرده! گفت که طبیعی است که در حرف، همه بحث‌ها به دین و مذهب برسد. من هم آخرش لبخندی زدم و گفتم شاید هم شما از آدم‌هایی شبیه من خاطره خوشی ندارید و این فرصتی شده برای اینکه حرف‌هایتان را بزنید!
اووووف . خدا وکیلی به عمرم یک‌باره در معرض این همه خزعبلات قرار نگرفته بودم! بدبختی این بود که لیلا و احسان جای دیگری مشغول صحبت بودند و داغان‌ترین فرد جمع در حالتی که نیمه مست بود مرا گیر آورده بود و من به احترام میزبان نمی‌توانستم محل را ترک کنم. تنها خوشحالی‌ام این است که توانستم محترمانه اعتراضم را به بی‌ربط بودن حرف‌های طرف بیان کنم.
موقع برگشت، احسان می‌گفت در همان چند دقیقه اول فهمیده که هدف بسیاری از سخنان، طعنه به من بوده و خیلی ناراحت شده. می‌گفت تو عادت نداری به این جمع‌ها چون مدتی ایران نبودی و ندیدی آدم‌های مدعی این‌چنینی را و در عین حال، در جمع‌هایِ این‌طوری خارج از ایران هم نبوده‌ای. 
نکته این است که وقتی تو ظاهری داری که تو را دین‌دار قلمداد کنند، هرچقدر هم حرف‌هایت را نخواهی ببری سمت تفاوت عقیده، هرچقدر هم غذایت را با آرامش بکشی و بخوری و صدایش را در نیاوری که چه می‌خوری و چه نمی‌خوری و نوشیدنی‌ات چه است، بعضی آدم‌ها دنبال بهانه هستند که بحث بر سر این‌چیزها راه بیاندازند. جالب ابنجاست که وقتی به طرف گفتم من بیشتر رفت‌و‌آمدم با غیر ایرانی‌هاست، گفت همه ایرانی‌ها این را می‌گویند و چقدر بد است که ایرانی‌ها هوای هم را ندارند! من هم گفتم فکر کنم دلیلش این است که در جمع‌های ایرانی، تاکید روی تفاوت‌ها خیلی بیشتر از شباهت‌هاست و همین آدم‌ها را از هم دور می‌کند.

شب سختی بود برای من. با همه اجتنابم از بحث، مورد بازجویی قرار گرفته بودم. از کسی که دوستش داشتم، با بدترین الفاظ یاد شده بود و بدترین تهمت‌ها به او زده شده بود و من با یادآوری چیزی که از اخلاق او شنیده بودم، تا جایی که توانسته بودم سکوت کرده بودم. با همه این‌ها خوشحالم که با وجودی که به نظر می‌رسید طرف مقابلم ناتوان از درک انسجام یک گفت‌و‌گوست، محترمانه اعتراضم را به شیوه‌اش بیان کردم. هرچند که به قول احسان و لیلا، طرف لمپن‌تر از این حرف‌ها بود و بعید است فهمیده باشد زشتی کارش را.

ادامه مطلب


روز پنج‌شنبه هفتم فوریه، اولین تدریسم انجام شد و به نظر خودم خوب بود. محل کلاس، در یکی از سالن‌های اصلی و قدیمی دانشکده بود. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم زمانی در آنجا تدریس کنم. 
این کلاس، مربوط به برنامه‌ فوق‌لیسانسی نیست که من در آن کار می‌کنم. یکی از درس‌های لیسانسی است که ویلیام ارائه می‌دهد و جوٓ دانشجوهایش چندان بین‌المللی نیست. بعضی بچه‌ها وقتی وارد کلاس می‌شدند، با تردید به این‌ور و آن‌ور نگاه می‌کردند تا مطمئن شوند درست آمده‌اند: انگار که باورشان نشود که من مدرًس کلاس باشم.
خوبی‌اش این بود که در همان دقایق اول توانستم توجه‌شان را به محتوای درس جلب کنم. آن بالا که ایستادی و حرف می‌زنی، هر پچ‌پچ و خنده‌ای را می‌توانی به خودت بگیری. این کار را نکردم ولی. حتی پسری که شک داشتم که معنی خنده‌هایش چیست را درگیر حل کردن مساله کردم و وقتی غلط جواب داد، حالش را نگرفتم. 
اولین تجربه تدریسم در این دانشکده، خیلی خوب بود. لارا هم از اول کلاس همراهی‌ام کرد و هوایم را داشت که همین حضورش خیلی موثر بود. بعد از کلاس به ویلیام ایمیل زدم و از اعتمادش تشکر کردم.


لبم را رویش کشیدم. بوی خاک می‌داد و من تا به حال نمی‌دانستم.  اشک لغزید روی گونه‌ها. باز بوی خاک را فرو دادم و لب‌ها را فشار دادم رویش. 
دستم را دراز کردم که بگذارمش سر جایش. دستم لرزیده بود یا شاید هم خوب سر جایش محکم‌ش نکرده بودم؛ برگشت و افتاد روی همان طاقچه. صدف و ستاره دریایی جلویش که هدیه همکاری از یونان بود، نقش زمین شدند. همه را برگرداندم سرجایشان. چیزی اما سر جایش نبود، از اول هم نبود.



کابوس‌های عجیبی می‌بینم. چند شب پیش وافل و نادیا به خوابم آمده بودند و هیچ حضورشان خوشحالم نکرده بود. وافل جاسوسی من را می‌کرده و حرف‌های من را ضبط کرده بود! خوابم خیلی درهم برهم بود، ولی به شدت درگیرش شده بودم. نکته‌اش این بود که حضور آنها در خوابم انگار داشت موقعیت فعلی‌ام را پیش همکارهایم متزل می‌کرد. استرس‌های این مدت هنوز در وجودم است و خوب نمی‌خوابم.
خوشبختانه وقتی سر کارم به شدت درگیر کار می‌شوم و مجالی برای چیز دیگری نیست. موقع خواب است که همه آنچه پس زده‌ام، پدیدار می‌شود. با همه این‌ها، برخلاف یک سال گذشته صبح‌ها با انگیزه بلند می‌شوم. گاهی موقع صبحانه، از یادآوری احساسی که بخشی از وجودم بود (و هست)، اشک‌ها می‌‌لغزند روی گونه‌ها و من حتی نمی‌توانم با کلمات حالم را توصیف کنم. آن اشک‌ها هرچه هستند، اشک های تلخی نیستند. بعدش، شیشه آبم را پر می‌کنم، با سلیقه و وسواس لباسم را انتخاب می‌کنم و اجزایش را هماهنگ می‌کنم و راهی ایستگاه می‌شوم. سکوهایی که فطارهای شهر محبوب در آن می‌ایستند در آن سر ایستگاهند. درست برعکس قطارهای شهر خاکستری که در سکوی اول می‌ایستند. اصلا انگار این دو سوی ایستگاه هم حال‌و‌هوایشان فرق دارد. انگار روی سکوی اول را یک ابر خاکستری گرفته! سکوهای آخر اما روشن اند.
دیروز به محل کار اولم سر زدم. دیدن همکارهای سابق خوب بود. ولی هیچ دوست نداشتم برگردم به آن سه سالی که آنجا کار می‌کردم. به موقع خودم را از آن کار کنار کشیدم. رییس‌های سابقم که همه خودشان استاد هم هستند، خوشحال بودند که کار دانشگاهی را دوست دارم. یکی از همکارهای سابق که اعتماد به نفس زیادی خوبی دارد، پرسید: دستیار شده‌اید؟ من البته نمی‌فهم منظورش دستیار استاد بود یا چه. به روی خودم نیاوردم که قصد احتمالی‌اش چیست. عنوان دقیق شغلم را گفتم. بعدتر خنده‌ام گرفت. جالب است که آنقدر برای بعضی آدم‌ها مهم است که خودشان همیشه بالاتر باشند. این بنده خدا اتفاقا آدم خوبی است. ولی به نظرم، اعتماد به نفس زیادی خوبش باعث شده زیادی درگیر خودش باشد و ناخودآگاه موقعیت و توانایی‌های بقیه را پایین‌تر درنظر بگیرد و این را به روی‌شان بیاورد.
نباید یادم برود که روزگار فعلی‌ام قطعا از پارسال در چنین روزهایی بهتر است و احتمالا بتوانم بگویم که دانش و توانایی‌هایم هم بیشتر است. دانشجویمان که سخت دارد تلاش می‌کند برای قبول شدن و من هم قرار است در این راه کنارش باشم، نمی‌داند وقتی ایمیلش را می‌خوانم که:
Your help is giving the confirmation that life gives us what we need in every moment
آنقدر احساساتی می‌شوم که اشک می‌ریزم!



روز اولی که سمیر، شرایط کار را برایم توضیح داد، با لحنی نیمه‌شوخی گفت که چهل درصد از این کار دکتر بودن است! و بعد توضیح داد که آدم‌ها نیاز به حرف زدن دارند و من باید بتوانم بشنوم‌شان. در این مدت که دارم کم‌کم دانشجوها را می‌شناسم، بیش از دکتر و روانشناس بودن، موضوع را توانایی درک آدم‌ها و همدلی کردن و البته کمک کردن به روشن شدن مسیر پیش رو می‌بینم. و البته، سمیر در این کار بسیار موفق بوده و من از او خیلی یاد می‌گیرم.
دو دانشجو داریم که وضعیت‌ درسی‌شان خوب نیست و درس‌های زیادی را قبول نشده‌اند. دیروز یکی از این دانشجوها، برای دومین بار در یک درس (که امتحانش شفاهی بود)  قبول نشد. با توجه به بقیه نمراتش، وضعیت ادامه تحصیلش خیلی نامعلوم است و البته روحیه‌اش هم هیچ خوب نیست.
امروز جلسه‌ای دونفره داشتیم. حرف زد. حرف زدم. از خودش گفت. از خودم گفتم. بهش گفتم که برای من مهمترین چیز این است که این تصوری که از خودش ساخته که لیاقت چیزی را ندارد، درست شود. بهش گفتم پیش از اینکه ادامه تحصیلش در این برنامه اولویت من باشد، اولیت من این است که او چیزی یاد بگیرد، چه از نظر علمی و چه از نظر رشد شخصی. وقتی از بچگی‌اش برایم گفت، به سختی جلوی اشکها را گرفتم. گفت که از بچگی باید لیاقتش را اثبات می‌کرده چون که مادرش را در چهار سالگی از دست داده و خاله‌اش بزرگش کرده. و خب تو نمی‌توانی از خاله‌ات چیزی بخواهی همانطور که از پدر و مادرت می‌خواهی، باید مدام لیاقتت را ثابت کنی. و بعد با بغض گفت که نمی‌داند پدرش کیست. آنقدر این جمله را با غم سنگینی گفت که هنوز سنگینی‌اش روی دوشم است. در آن لحظه که در آن اتاق شیشه‌ای میان راهرو، من روبه‌روی کسی نشسته بودم که برایم از شخصی‌ترین‌های گذشته‌اش می‌گفت و چشمانش تر می‌شد، فکر می‌کردم که چقدر آدم‌ها فراترند از آن چهار تا کاغذ و مدرک مسخره‌ای که قرار است تعریفشان کند.
آخرش گفت: می‌توانم بغلت کنم؟» و من گفتم حتما. حال جفتمان بهتر بود.


هیچ دانشکده‌ای، حتی دانشکده‌ام در ایران که سال‌های قابل توجهی رو درش صرف کردم، این میزان از حس تعلق رو در من ایجاد نکرده. کارم روز‌به‌روز جدی‌تر می‌شود و الحمدالله هر روز بیشتر عاشقش می‌شوم. چالش‌ها کم‌کم دارند خودشان رو نشان میدهند و من این شانس رو دارم که از آدم‌های فوق‌العاده‌ای که اطرافم هستند، کلی نکته یاد بگیرم.
لحظات سخت کم نیستند و کم‌کم دارم تجربه‌شان می‌کنم. وقتی دانشجویی گریه می‌کند، من سرم را می‌اندازم پایین و زیرچشمی نگاه می‌کنم که ویلیام و سمیر چطور موقعیت را مدیریت می‌کنند. بارها شده که احساس بی‌تجربگی کردم. گاهی فکر کردم که زیادی سکوت کردم یا زیادی حرف زدم. اما از ته دلم خوشحالم و تا حالا هیچ‌کدام از تجربیات کاری‌ام، آنقدر نکته روزانه نداشته برای یاد گرفتن! انشاالله که همیشه همین‌طور بماند.

ویلیام امروز می‌پرسید که آیا از هم‌اتاقی‌هایم راضی هستم یا نه. احتمالا هیچ نمی‌دانست که من از حضور تک‌تک این آدم‌ها خوشحالم! خبر بد این است که ویلیام تا چند ماه بیشتر در سمت مدیریت نمی‌ماند. به رئیس جدید معرفی شدم و به نظر می‌رسد که آدم بسیار حرفه‌ای و باشخصیتی باشد. با این حال، دلم می‌خواست فرصت بیشتری داشتم برای تحت مدیریت ویلیام کار کردن.


باورم نمی‌شود چطور یک سال و نیم در فضای کاری قبلی دوام آوردم. استرس از در و دیوار آن دانشکده می‌بارید. استادم، آدم خوبی بود اما وقتی در مورد تحقیق حرف می‌زدیم، تقریبا زبان مشترکی با هم نداشتیم. به مدت یک سال‌و‌نیم، احساس می‌کردم که ضعیف‌ترین عضو تیم محسوب می‌شوم و چقدر این احساس فرساینده بود. چقدر خوشحالم که آن روزگار گذشته.
این روزها، ولع یاد گرفتن پیدا کرده‌ام. احساس می‌کنم کلی چیز هست که باید یاد بگیرم و کلی پیشرفت هست که باید بکنم. گاهی می‌ترسم که نکند با یک دست دارم چند هندوانه بلند می‌کنم.

در بین این همه کار، یادم نرود که آدم بهتری شوم. یادم نرود قول‌و‌قرارهایم با خدا و کاش عهدشکنی‌های پی‌درپی‌ام را اصلاح کنم.
یادم بماند که برای خانواده‌ام کم نگذارم،
دوستی‌هایم را فراموش نکنم،
ورزش و تفریح را حذف نکنم،
و کتاب خواندن را رها نکنم.

کاش بشود همه این قرارها را نگه داشت!



خانه به هم ریخته باز و من باز کم آشپزی می‌کنم. امروز بالاخره رفتم و کمی خرید کردم.
جمعه شب لیلا گفت که پیتزا می‌گیرد و پیشنهاد کرد که من بروم خانه‌شان. لیلا و احسان زوج خوبی‌اند. خیلی راحت باهاشون ارتباط برقرار می‌کنم. همسایه بودنمان هم مزیت بزرگی است. کلی حرف زدیم و راه‌های مختلف پیشرفت کاری‌مان را بررسی کردیم. هر کداممان مشکلات خودمان را داریم، اما همیشه حرف زدن‌هایمان سازنده بوده.
آدم بعضی زوج‌ها را که می‌بیند، از ارتباطشان لذت می‌برد. این دو از بیست سالگی هم را دوست داشته‌اند و در بیست‌و‌هفت سالگی ازدواج کرده‌اند. زندگی‌شان را ذره‌ذره با هم ساخته‌اند. خیلی برایشان احترام قائلم و خوشحالم برایشان که هم را دارند. گاهی فکر می‌کنم که چرا من در همان سال‌های بیست سالگی، آدمی را ندیدم که بشود یار زندگی‌اش شد. چرا آدمی که مصمم به ساختن آینده مشترکی باشد سر راهم قرار نگرفت؟ نمی‌دانم، شاید خودم بلد نبودم آداب یار بودن را.



با اینکه تعداد روزهای کاری‌ام سه روز است، در هفته‌ای که گذشت، هر روز را سر کار رفتم. سمیر، بی‌چشمداشت و صادقانه همه اطلاعات و ریزه‌کاری‌ها را به من منتقل می‌کند. ویلیام، آزادی عمل زیادی در کار می‌دهد و این فرصت را فراهم می‌کند برای پیاده کردن ایده‌های جدید.
پنج‌شنبه شب، مراسم شام سال جدید بود. دو سال پیش من با پای شکسته در همین رستوران نشسته بودم و به آینده نامعلوم شغلی‌ام فکر می‌کردم. امسال به خاطر چمکه پاشنه بلندی که پوشیده بودم، محل شکستگی گاهی ذق‌ذق می‌کرد. من اما حالم خوب بود. انتظار داشتم که ویلیام مرا معرفی کند در سخنرانی کوتاهش، که نکرد. به سمیر گفتم این بهترین فرصت بود برای معرفی رسمی من. سمیر ترتیبش را داد که بعد از شام، ویلیام از رفتن سمیر و آمدن من بگوید. من هم در چند جمله کوتاه به بچه‌ها گفتم که می‌دانم چقدر سمیر را دوست دارند ولی من قول می‌دهم که به خوبی او و یا شاید کمی بهتر باشم!
کم‌کم باید تکلیف تحقیق خودم را هم مشخص کنم. همه می‌گویند این کار طوری است که اگر غرقش شوی، از تحقیق خودت باز می‌مانی. یک برنامه‌ریزی درست و حسابی لازم دارم.

خوبی کار خوب این است که بخشی از خلاء‌های زندگی را می‌تواند پر کند.  شاید کمی تلخی در پس این واقعیت نهفته باشد، ولی برای من، چنین جایگزینی بهتر از کنج خانه نشستن و غصه خوردن و یا جایگزین پیدا کردن‌های غیر اصیل است.


روزهای شلوغی بودند روزهای دو هفته گذشته. هنوز وقت نکرده‌ام درست و حسابی راجع به تحقیق خودم کاری کنم و این موضوع کمی مضطربم می‌کند. رابطه با همکارها و دانشجوها خوب است. چند روز آخر، گاهی احساس می‌کردم که با وجود این که با سمیر خیلی خوب کار می‌کنم، گاهی حسی به من می‌دهد که آن حس را دوست ندارم. نمی‌دانم دقیقا چه حسی است، ولی حسی شبیه این که او دارد به من می‌گوید که من به اندازه او مدریت‌م خوب نیست. مساله این است که من هیچ ادعایی ندارم و از اول هم کاملا صادقانه به او گفتم که دارم از او خیلی یاد می‌گیرم و همیشه هم تحسینش کرده‌ام. او هم همیشه رفتارش خیلی متواضع بوده. اما گاهی در مقابل بعضی پیشنهادات، سوال‌ها، یا نظرات من واکنشی دارد که کمی برایم آزاردهنده است. دفعه آخر از دست یک سری آدم شاکی بود که برنامه‌ای که او خیلی خوب پیش برده بود را بد اطلاع‌رسانی کرده بودند. برای من مکالمات رد و بدل شده را فرستاد و بعد شفاهی توضیحی داد. من تایید کردم که کار آن‌ها عجیب بوده. بعد دلیلی که برای این کار به نظرم می‌رسید را گفتم؛ گفتم به نظرم آنها فقط می‌خواهند خودی نشان دهند. واکنشش عجیب بود و با دلخوری گفت برای چه؟ گفتم هیچی می‌خواهند خودشان را به تو اثبات کنند، همین. با ناراحتی گفت چه اثبات کردنی؟ بعد گفت اصلا در موردش حرف نزنیم، ولش کن. راستش خوشم نیامد از این برخوردش. من از کسی دفاعی نکرده بودم، فقط دلیلی که برای رفتاری عجیب به ذهنم رسیده بود را برایش توضیح داده بودم. با این حال، نمی‌گذارم این چیزها روی حسم نسبت به محیط کار اثر بگذارد. به هر حال سمیر هم یک آدم است و در کنار همه خوبی‌هایش لابد چیزهایی هم دارد که من و امثال من خیلی خوشمان نیاید.
-------------------------------------------------------------------------------------------------
شب سختی است. من راستش آماده نیستم. نزدیک یک سال می‌گذرد و من این بار خیلی بی‌حوصله‌ام برای ۱۰ روز پیش رو. چرا؟ نمی‌دانم. شاید هم کمابیش می‌دانم ریشه‌های این حس را. 
جز خانواده‌ام کسی نمی‌داند. شک دارم که اصلا حوصله معاشرت داشته باشم. شاید فرصتی باشد که کمی روی موضوع تحقیقم متمرکز شوم.

--------------------------------------------------------------------------------------------------
بچه‌هایم را دوست دارم. همه‌شان را دوست دارم. اما خوب می‌دانم که نباید بهشان دل بست. چند ماه دیگر فارغ‌التحصیل می‌شوند و تمام .
-------------------------------------------------------------------------------------------------
اجتناب می‌کنم. از خیلی چیزها اجتناب می‌کنم که مضطربم می‌کنند. گاهی اما در معرض شان قرار می‌گیرم و روز به روز حتی کمتر از قبل می‌فهمم‌شان. امروز داشتم مستندی را می‌دیدم که یکهو کلمه شریک جنسی» به گوشم خورد. چه ترکیب غریبی بود. شراکت؟ شراکتی که تصمیم به عملی کردنش انکار برای بعضی (شاید اکثر)  آدم‌ها راحت‌تر است تا تصمیم به شریک مالیٍ کسی شدن!
-------------------------------------------------------------------------------------------------
خبر تبرئه یک کودک آزار به شدت ناراحتم کرد. لعنت به این قانون احمقانه و تاکیدش بر ادله خاص اثبات دعوی که کودک بودن بزهدیده را در نظر نمی‌گیرد. وای بر این سیستم قضایی داغان که هیچ مکانیزم درستی برای حمایت از کودکان بزهدیده ندارد. رفتم جست‌و‌جویی در مورد چند پرونده این‌ چنینی کردم. خیلی از بچه‌ها گفته بودند که م با بوسه به آنها نزدیک شده. بوسه و بعدش تعرض؟ حالم بهم خورد. چقدر احمقانه فکر می‌کردم در مورد بوسه.
 



دوشنبه صبح سوار تاکسی شدم و کلی در ترافیک ماندم. در همان تاکسی سوزش گلو شروع شد. خیره شده بودم به بیرون. خوورشید، شبیه شعله آتش بود. احساس کردم خورشید را آنقدر بزرگ و آنقدر نارنجی فقط در ایران دیده‌ام! در و دیوار پر بود از شعارهای حکومتی. فضای رمان ۱۹۸۴ مدام برایم تداعی می‌شد. انگار نه انگار که زمانی اینجا زندگی می‌کردم و این چیزها آنقدر به چشمم نمی‌آمد که حتی بخواهم دقیق بخوانم‌شان. 
بعد از کلی در ترافیک ماندن و رد شدن از خیابان‌هایی که سالها بود گذرم بهشان نخورده بود و در بعضی آنها انگار زمان منجمد شده بود، به محله‌مان رسیدیم. از کنار خانه قدیمی رد شدیم. تابلوی بزرگی بالایش زده بودند. عجیب بود حس این که آنجا دیگر مقصدم نبود. به خانه جدید پدر و مادر رسیدم. زیبا بود. با این که هیچ خاطره‌ای از زندگی در آنجا نداشتم، پر از حس زندگی بود. مامان با شوق اتاقم را آماده کرده بود. منی که تا شب قبلش، حوصله سفر به ایران نداشتم، چند ساعت که گذشت، فکر کردم واقعا چرا خودم را از خوشی زندگی در ایران و کنار خانواده بودن محروم کرده‌ام؟ 
خاله همان روز اول آمد خانه‌مان و شب را پیشم ماند. دخترخاله کوچک از ایران رفته و برای من پذیرفتن نبودنش خیلی سخت بود. دیدن دایی روی تخت بیمارستان درد داشت. مرا که دید، بغض کرد. لعنت به دوری، لعنت .
همان روز اول که رسیدم، مامان گنجینه نامه‌ها و مدارک پدر و مادر پدرم را گذاشت جلویم. هی خواندم و خواستم نامه‌ها را رمزگشایی کنم. بعضی نامه‌ها پاره شده بود. هیچ نامه‌ای از مادربزرگ نمانده بود. همه نامه‌ها از پدربزرگ بود: تاجری عاشق و پرتلاش و البته شاکی از روزگار و بوقلمون صفتی مردمانش. می‌خواندم و اشک می‌ریختم. بعضی از شعرهای عاشقانه‌ای که پدربرگ برای مادربزرگ نوشته بود را من زندگی کرده بودم. زمانی با بعضی از آنها عاشقی کرده بودم بی آنکه بدانم بیش از هفتاد سال پیش پدربزرگ و مادربزرگم هم با آنها عاشقی کرده‌اند.
من دوباره به گذشته‌ام در ایران وصل شده‌ام و سخت است، خیلی سخت است کندن از این گذشته .



روزهای شلوغی بودند روزهای دو هفته گذشته. هنوز وقت نکرده‌ام درست و حسابی راجع به تحقیق خودم کاری کنم و این موضوع کمی مضطربم می‌کند. رابطه با همکارها و دانشجوها خوب است. چند روز آخر، گاهی احساس می‌کردم که با وجود این که با سمیر خیلی خوب کار می‌کنم، گاهی حسی به من می‌دهد که آن حس را دوست ندارم. نمی‌دانم دقیقا چه حسی است، ولی حسی شبیه این که او دارد به من می‌گوید که من به اندازه او مدریت‌م خوب نیست. مساله این است که من هیچ ادعایی ندارم و از اول هم کاملا صادقانه به او گفتم که دارم از او خیلی یاد می‌گیرم و همیشه هم تحسینش کرده‌ام. او هم همیشه رفتارش خیلی متواضعانه بوده. اما گاهی در مقابل بعضی پیشنهادات، سوال‌ها، یا نظرات من واکنشی دارد که کمی برایم آزاردهنده است. دفعه آخر از دست یک سری آدم شاکی بود که برنامه‌ای که او خیلی خوب پیش برده بود را بد اطلاع‌رسانی کرده بودند. برای من مکالمات رد و بدل شده را فرستاد و بعد شفاهی توضیحی داد. من تایید کردم که کار آن‌ها عجیب بوده. بعد دلیلی که برای این کار به نظرم می‌رسید را گفتم؛ گفتم به نظرم آنها فقط می‌خواهند خودی نشان دهند. واکنشش عجیب بود و با دلخوری گفت برای چه؟ گفتم هیچی می‌خواهند خودشان را به تو اثبات کنند، همین. با ناراحتی گفت چه اثبات کردنی؟ بعد گفت اصلا در موردش حرف نزنیم، ولش کن. راستش خوشم نیامد از این برخوردش. من از کسی دفاعی نکرده بودم، فقط دلیلی که برای رفتاری عجیب به ذهنم رسیده بود را برایش توضیح داده بودم. با این حال، نمی‌گذارم این چیزها روی حسم نسبت به محیط کار اثر بگذارد. به هر حال سمیر هم یک آدم است و در کنار همه خوبی‌هایش لابد چیزهایی هم دارد که من و امثال من خیلی خوشمان نیاید.
-------------------------------------------------------------------------------------------------
شب سختی است. من راستش آماده نیستم. نزدیک یک سال می‌گذرد و من این بار خیلی بی‌حوصله‌ام برای ۱۰ روز پیش رو. چرا؟ نمی‌دانم. شاید هم کمابیش می‌دانم ریشه‌های این حس را. 
جز خانواده‌ام کسی نمی‌داند. شک دارم که اصلا حوصله معاشرت داشته باشم. شاید فرصتی باشد که کمی روی موضوع تحقیقم متمرکز شوم.

--------------------------------------------------------------------------------------------------
بچه‌هایم را دوست دارم. همه‌شان را دوست دارم. اما خوب می‌دانم که نباید بهشان دل بست. چند ماه دیگر فارغ‌التحصیل می‌شوند و تمام .
-------------------------------------------------------------------------------------------------
اجتناب می‌کنم. از خیلی چیزها اجتناب می‌کنم که مضطربم می‌کنند. گاهی اما در معرض شان قرار می‌گیرم و روز به روز حتی کمتر از قبل می‌فهمم‌شان. امروز داشتم مستندی را می‌دیدم که یکهو کلمه شریک جنسی» به گوشم خورد. چه ترکیب غریبی بود. شراکت؟ شراکتی که تصمیم به عملی کردنش انگار برای بعضی (شاید اکثر)  آدم‌ها راحت‌تر است تا مثلا تصمیم به شریک مالیٍ کسی شدن!
-------------------------------------------------------------------------------------------------
خبر تبرئه یک کودک آزار به شدت ناراحتم کرد. لعنت به این قانون احمقانه و تاکیدش بر ادله خاص اثبات دعوی که کودک بودن بزهدیده را در نظر نمی‌گیرد. وای بر این سیستم قضایی داغان که هیچ مکانیزم درستی برای حمایت از کودکان بزهدیده ندارد. رفتم جست‌و‌جویی در مورد چند پرونده این‌ چنینی کردم. خیلی از بچه‌ها گفته بودند که م با بوسه به آنها نزدیک شده. بوسه و بعدش تعرض؟ حالم بهم خورد. چقدر احمقانه فکر می‌کردم در مورد بوسه.
 



موهایم را بالای سرم جمع کرده بودم. صورتم با ابروهای روشن باز شده بود. پیراهن یقه بسته با گردنبند بلند خوب به تنم نشسته بود. روبه‌روی آینه‌ی کمدم ایستادم. از دید خودم، زیبا بودم. کمتر از سی‌وسه سال نشان می‌دادم. چشمانم اما پر از حس‌های ناگفته بود.
بعد از این همه سال خوب می‌دانم که بین عقل و دل باید عقل را انتخاب کرد. دل و آنچه در آن است را باید برای خود نگه داشت. من تا آنجا که توانسته بودم جنگیده بودم. هرآنچه در توان داشتم را به میدان آورده بودم که بعدا جای حسرتی نباشد. تمام توان و نیرویم تمام شد و نشد. دلم تکه‌تکه شد و نشد. جانم ذره‌ذره آب شد و نشد. 
نباید می‌شد. چون لابد او که باید می‌خواست، جور دیگری خواسته بود. و او بهتر از من همه چیز را می‌دانست: حتی دلم را. بعضی چیزها باید در دل بماند، تا همیشه شاید.



دوشنبه صبح سوار تاکسی شدم و کلی در ترافیک ماندم. در همان تاکسی سوزش گلو شروع شد. خیره شده بودم به بیرون. خورشید، شبیه شعله آتش بود. احساس کردم خورشید را آنقدر بزرگ و آنقدر نارنجی فقط در ایران دیده‌ام! در و دیوار پر بود از شعارهای حکومتی. فضای رمان ۱۹۸۴ مدام برایم تداعی می‌شد. انگار نه انگار که زمانی اینجا زندگی می‌کردم و این چیزها آنقدر به چشمم نمی‌آمد که حتی بخواهم دقیق بخوانم‌شان. 
بعد از کلی در ترافیک ماندن و رد شدن از خیابان‌هایی که سالها بود گذرم بهشان نخورده بود و در بعضی آنها انگار زمان منجمد شده بود، به محله‌مان رسیدیم. از کنار خانه قدیمی رد شدیم. تابلوی بزرگی بالایش زده بودند. عجیب بود حس این که آنجا دیگر مقصدم نبود. به خانه جدید پدر و مادر رسیدم. زیبا بود. با این که هیچ خاطره‌ای از زندگی در آنجا نداشتم، پر از حس زندگی بود. مامان با شوق اتاقم را آماده کرده بود. منی که تا شب قبلش، حوصله سفر به ایران نداشتم، چند ساعت که گذشت، فکر کردم واقعا چرا خودم را از خوشی زندگی در ایران و کنار خانواده بودن محروم کرده‌ام؟ 
خاله همان روز اول آمد خانه‌مان و شب را پیشم ماند. دخترخاله کوچک از ایران رفته و برای من پذیرفتن نبودنش خیلی سخت بود. دیدن دایی روی تخت بیمارستان درد داشت. مرا که دید، بغض کرد. لعنت به دوری، لعنت .
همان روز اول که رسیدم، مامان گنجینه نامه‌ها و مدارک پدر و مادر پدرم را گذاشت جلویم. هی خواندم و خواستم نامه‌ها را رمزگشایی کنم. بعضی نامه‌ها پاره شده بود. هیچ نامه‌ای از مادربزرگ نمانده بود. همه نامه‌ها از پدربزرگ بود: تاجری عاشق و پرتلاش و البته شاکی از روزگار و بوقلمون صفتی مردمانش. می‌خواندم و اشک می‌ریختم. بعضی از شعرهای عاشقانه‌ای که پدربرگ برای مادربزرگ نوشته بود را من زندگی کرده بودم. زمانی با بعضی از آنها عاشقی کرده بودم بی آنکه بدانم بیش از هفتاد سال پیش پدربزرگ و مادربزرگم هم با آنها عاشقی کرده‌اند.
من دوباره به گذشته‌ام در ایران وصل شده‌ام و سخت است، خیلی سخت است کندن از این گذشته .



برگشتنم سخت بود. شاید سخت‌تر از دفعه‌های پیش، شاید هم سختی‌های وداع‌های گذشته را فراموش کرده‌ام.
روز آخر، روز مادر بود و من فقط تبریک گفتم به مادرم. کلی حرف ناگفته داشتم. مادر حواسش بود که روز آخر به کارهایم برسم و مو کوتاه کنم و ناخن درست کنم. می‌دانستم که ته دلش فکر می‌کند موی خیلی خیلی کوتاه به من نمی‌آید، اما مثل همیشه همراهم بود. سبک شدم. تا به حال آنقدر موهایم را کوتاه نکرده بودم و حس تغییر خوبی دارد. بابا همیشه به موی کوتاه غر می‌زند. این بار به روی خودش نیاورد اما.
شب آخر از کتابخانه بابا دیوان حافظ را برداشتم و سه بار بازش کردم. تنها یکی از شعرها یادم مانده: دردم از یارست و درمان نیزهم.».
خراب کرده بودم. خیلی چیزها را خراب کرده بودم و بودن در حریم امن خانه مرا به اصل خودم نزدیک‌تر کرده بود و همین باعث می‌شد خراب کردن‌هایم را بیشتر ببینم. اثر خرابی هنوز هست و من انگار ناتوانم از اصلاح.
فردا باید با دانشجوها سفر بروم و حوصله‌اش را ندارم.



در این سفر، او تنها کسی بود که اشک‌هایم را آن‌طور دید و صدای لرزانم را شنید. شب آخر آمد در خانه. بعد از این همه سال،‌ بالاخره هم را دیدیم. یارش را هم آورده بود. برایش خوشحال بودم. بغلش همان‌قدر گرم بود که تصور کرده بودم. دستانم را محکم گرفته بود. اشکی لغزید روی گونه‌ام. سر انگشتانش را روی گونه‌ام کشید و انگشت اشکی را در دهانش گذاشت. شبیه دو دلداده به هم زل زده بودیم. رگ پیشانی‌ام را دید و رویش دست کشید. گفت جانت فرسوده‌تر شده. گفتم همین‌طور است.
تمام کتاب‌هایی که آورده بود را در چمدان جا دادم. کمتر از دو ساعت خوابیدم و خوابش را دیدم. حضورش اطمینان‌بخش بود. از پریشانی‌هایم فقط چند کلمه گفته بودم و او مرا فهمیده بود و آرامم کرده بود.

دیروقت بود و تاریک بود و من به روال یک سال گذشته داشتم مسیر ایستگاه ترام تا خانه را پیاده می‌رفتم. حس کرده بودم کسی پشتم می‌آید و بعد صدای عصا شنیده بودم. به عقب نگاه کردم؛ مرد جوانی با عصا پشت سرم بود. گفت: بُن سُوار». شاید آرام جوابش را دادم، اما مثل همیشه ترجیح دادم خودم را از موقعیت خطر دور کنم. سرعتم را تند کردم، او هم سرعتش را تند کرد. به طرف دیگر خیابان دویدم و در پیاده‌رو مشغول راه رفتن شدم. ترسیده بودم. سرم را برگرداندم که ببینم کجاست. او هم‌چنان در پیاده‌روی آن طرف خیابان بود ولی گویی داشت سرعت می‌گرفت که او هم به این ور خیابان بیاید. ناگهان روی سرش دو گوش در آمد. ترسیده بودم و نفسم بالا نمی‌آمد. 
معمولا وقتی کابوس بیدارم می‌کند، خودم را سعی می‌کنم با ساختن ادامه خواب در ذهنم، آرام کنم؛ نجات ناگهانی از موقعیت، دفاع از خودم، و چیزهایی از این دست. مدتی است که این توانایی را از دست داده‌ام انگار. بیدار می‌شوم و مدام به خودم می‌گویم خواب بود، خواب بود .


زخم‌های کهنه سر باز کردند و من از خودم بدم می‌آید که آنقدر خودم را بی‌قدر و ارزش کرده‌ام. روحم ذره ذره رنده شد و کسی جز خودم مقصر نیست در مقابل آن همه زخمی که جانم برداشت.
ساده‌اش این است که آدم خودش را گول می‌زند. آدم به خیال خودش به کسی دل می‌بازد که جانش را می‌فهمد. مساله این است که در بسیاری از مواقع، طرف مقابل نه تنها جان آدم را نمی‌فهمد بلکه حتی ارزشی برای آن قائل نیست. وقتی فاصله می‌گیری و از دور نگاه می‌کنی، خیلی راحت می‌توانی ببینی تمام بی‌حرمتی‌هایی که به روح و فکرت شده است. اما وقتی در میانه میدان هستی، مدام خودت را فریب می‌دهی و چقدر این فریب‌کاری نفرت‌انگیز است.

ادامه مطلب


در این سفر، او تنها کسی بود که اشک‌هایم را آن‌طور دید و صدای لرزانم را شنید. شب آخر آمد در خانه. بعد از این همه سال،‌ بالاخره هم را دیدیم. یارش را هم آورده بود. برایش خوشحال بودم. بغلش همان‌قدر گرم بود که تصور کرده بودم. دستانم را محکم گرفته بود. اشکی لغزید روی گونه‌ام. سر انگشتانش را روی گونه‌ام کشید و انگشت اشکی را در دهانش گذاشت. شبیه دو دلداده به هم زل زده بودیم. رگ پیشانی‌ام را دید و رویش دست کشید. گفت جانت فرسوده‌تر شده. گفتم همین‌طور است.
تمام کتاب‌هایی که آورده بود را در چمدان جا دادم. کمتر از دو ساعت خوابیدم و خوابش را دیدم. حضورش اطمینان‌بخش بود. از پریشانی‌هایم فقط چند کلمه گفته بودم و او مرا فهمیده بود و آرامم کرده بود.

روز اول کاری گذشت. دوام آوردم. دو روز سفر با بچه‌ها در آخر هفته گذشته، آمادگی فشرده‌ای بود برای بازگشت به کار. خیلی خسته شدم البته و گه‌گاهی از دست دانشجوها حرص خوردم. به نظرم سمیر گاهی زیادی آسان می‌گیرد.
دوباره باید آنقدر در کار غرق شوم که جان فکر کردن نداشته باشم. باید دوباره بچه‌هایم را خیلی دوست داشته باشم، دوباره صبح‌ها با انگیزه از خواب بیدار شوم.
از آینده نباید بترسم و با فکر اینکه بعد از سه سال چه می‌شود نباید خودم را مضطرب کنم.
باید تا آخر این ماه، موضوع تحقیقم را پیدا کنم و با دست پر بروم سراغ استادها.

باید ذهنم خالی شود از عنکبوت‌هایی که بی‌رحمانه تار می‌تنند.

ُهیج وقت تصویر زن ضعیف و پر از درد و قربانی را دوست نداشتم. این شعر اما به دلم نشست. عملا همان بازتولید تصویر زن لطیف درد کشیده است، و خودم هم خوب نمی‌دانم چرا حس بدی به من نداد.

هی» 
رقیقةٌ کأجنحة الفراشات، حزینةٌ تحملُ فی عینیها حزن کل النساء.
عبر کل الأجیال عاشقةٌ مسربلةٌ بالمُر، عاشقةٌ مسربلةٌ بالمُر.
بعشقها المکبوت مدفونةٌ فی کل القبور ، فی کل العصور.
أما آن لکِ أن تنتفضی! أشرقی نجمة صبحٍ لیلکن
تناثری بلوراً أو اشتعلی نیزکاً.
بعشقها المکبوت مدفونةٌ فی کل القبور، فی کل العصور.
فی کل القبور، فی کل العصور.
أشرقی نجمة صبحٍ لیلکن، تناثری بلوراً أو اشتعلی نیزکاً.
أشرقی.
أشرقی. 

او.»
لطیف است مثل بال پروانه 
اندوهگین است و اندوه همۀ ن را در چشم دارد
در همۀ نسل‌ها او عاشق است و زهرچشیده 
با عشق فروخورده‌اش مدفون است 
در همۀ گورها، در همۀ روزگاران
وقتش نرسیده که از جای بجنبی؟ 
ای ستارۀ صبح مثل گل یاس طلوع کن
مثل بلور پاشیده شو یا مثل شهاب شعله ورش.


شعر: زهیرة صبّاغ
ترجمه: نرگس قندیل‌زاده
با صدای ریم بنّا

بشنوید.



تعادل احساسی‌ام به هم ریخته بود. بی‌انصاف شده بودم و پر از خشم و بغض. انکار کرده بودم چیزهایی که روزی چون روز روشن بود برایم. می‌لغزیدم و خودم لغزش را دوست نداشتم. 
انصاف را خودش باز پسم داد. خشمم دود شد در هوا. احساسات اما مدام غلیان می‌کرد و من نمی‌فهمیدم این گردباد چطور مرا در خود می‌کشد. وادی پرخطری بود و من ناتوان بودم از سقوط نکردن.
درمانده بودم. رفتم زیر دوش. از ته دل خواستم که آب، لغزش‌ها را پاک کند. همانجا آرام شدم انگار. دلم آرام گرفت به سپردن اویی که جانم بسوخت و به دل دوست داشتمش به خدایم. دلم قرص شد که جایش امن خواهد بود. 

سخت‌تر از امتحان ابراهیم نیست؛ قطعا نیست.



دقیقا یک سال پیش بود؛ جواب سوالم را که شنیدم، از پنجره نگاهم خیره ماند به خیابان. بعد اما نگاه‌ها بهم گره خورد. می‌دانستم که نطفه داستانی عجیب دارد در همان لحظات بسته می‌شود. آنقدر هجوم حس‌ها سنگین بود که فکر کردم کاش کسی می‌نوشتش، به تصویرش می‌کشید .
نه کسی نوشتش و نه کسی به تصویرش در آورد، من اما افتادم در میانه ماجرا. لجوجانه خواستم جور دیگر بنویسم داستان را. آنچه از پیش نوشته شده بود را نمی‌شد خط زد. من حتی جنگیدم با تک‌تک کلمات، سطور و صفحاتی که سالها پیش نگاشته شده بودند تا شاید داستان را از آنِ خودم کنم. کاری از پیش نبرد جنگیدن؛ داستانی که نوشته شده بود را نمی‌شد از نو ساخت. می‌شد اما از صمیم قلب، بهترین آرزوهایت را بدرقه راه آن داستان کنی، و بروی پی داستان خودت.

 


حال و هوای عید نمی‌آید امسال. حتی نمی‌دانم که روز عید چه خواهم کرد. نه حس خانه‌تکانی هست و نه سفره هفت‌سین چیدن.
درخت‌های حیاط همسایه پایینی شکوفه داده‌اند، اما این آن بهاری نیست که حس عید به من می‌دهد. نه که حالم بد باشد، اما حس و حال عید نیست.
ساعاتی که در سر کار می‌گذرد را دوست دارم همچنان. شکر خدا موقعیت خوبی در بین همکاران دارم و احترام و دوستی خوبی بین‌مان برقرار است. رئیس جدید آدم خوبی است، اما به اندازه ویلیام دوستش ندارم. دیشب شام خداحافظی ویلیام و سمیر بود. رئیس جدید پیشنهاد داد که برای تشکر برایشان م.ش.ر.و.ب بخریم و این پیشنهاد می توانست منجر به این شود که من درگیر خرید هدیه شوم. در پاسخش گفتم که  من در این مورد، به دلیل قواعد مذهبی که پیروی می‌کنم، نمی‌توانم دخالتی داشته باشم و موضوع را به خودشان واگذار می‌کنم. بعدتر بهم گفت که سر این چیزها صریح باشم و راحت برایش بگویم که چه کارهایی را نمی‌خواهم انجام دهم. خوشحالم که با آدم‌هایی کار می‌کنم که تا حد قابل قبولی فضایی فراهم می‌کنند که بتوانم خودم باشم. چیزی که البته خودم هم یاد گرفتم این است که معمولا در این‌طور موارد، هرچه، در عین رعایت ادب و احترام به دیگری، محکم‌تر باشی و با اعتماد به نفس بیشتری خودت را همان‌طور که هستی نشان بدهی، کارت راحت‌تر است. البته همه اینها مشروط به این است که طرف مقابل، بی‌گره باشد خودش.
با همه این‌ها، دل من بدجور هوای بعضی چیزهای ایران را کرده است. تقریبا مطمئنم که محیط‌های کاری ایران، رضایت فعلی شغلی که من دارم را نمی‌توانند برایم فراهم کنند. می‌دانم که زندگی شهری‌ام در تهران بسیار پرتنش‌تر خواهد بود. چیزی اما در ایران هست که مرا خوشحال‌تر می‌کند. شاید تهش همان باشد که  وقتی راه می‌روم، رمین زیر پایم را متعلق به خودم می‌دانم .



پیش از ظهر سیزدهم مارچ ۲۰۱۸ بود؛ در کافه‌ای دلباز و رو به خیابان نشسته بودیم.

 جواب سوالم را که شنیدم، از پنجره نگاهم خیره ماند به خیابان. بعد اما نگاه‌ها بهم گره خورد. می‌دانستم که نطفه داستانی عجیب دارد در همان لحظات بسته می‌شود. آنقدر هجوم حس‌ها سنگین بود که فکر کردم کاش کسی می‌نوشتش، به تصویرش می‌کشید .
نه کسی نوشتش و نه کسی به تصویرش در آورد، من اما افتادم در میانه ماجرا. لجوجانه خواستم جور دیگر بنویسم داستان را. آنچه از پیش نوشته شده بود را نمی‌شد خط زد. من حتی جنگیدم با تک‌تک کلمات، سطور و صفحاتی که سالها پیش نگاشته شده بودند تا شاید داستان را از آنِ خودم کنم. کاری از پیش نبرد جنگیدن؛ داستانی که نوشته شده بود را نمی‌شد از نو ساخت. می‌شد اما از صمیم قلب، بهترین آرزوهایت را بدرقه راه آن داستان کنی، و بروی پی داستان خودت.

 


چندین سال است که رویکرد رسانه‌های غربی در پوشش و اهمیت دادن به اخبار کشتگان حملات مرگباری که در خاور میانه اتفاق می‌افتد و به تبع آن واکنش عمومی به این اخبار، مورد انتقاد قرار می‌گیرند. یکی از پاسخ‌هایی که معمولا به این انتقادها داده می‌شود این است که برای ما که در غرب هستیم، وقوع چنین اتفاقاتی در نزدیکی‌مان غیر منتظره است و همین عنصر نامعمول بودن چنین حوادثی، ارزش خبری آنها را بیشتر می‌کند. در نهایت هم مخاطب غربی با کشتگان بروکسل و پاریس، بیشتر احساس نزدیکی می‌کند تا کشتگان کابل و بغداد چراکه با فضای زندگی در شهرهای خاورمیانه غریبه است و درگی از زندگی روزانه در آنجا ندارد. از این روست که هم‌ذات پنداری‌اش  بیشتر است با قربانی‌های حوادثی که در غرب اتفاق می‌افتد و به دلیل ترس از تکرار اتفاقات مشابه نسبت به خودش و عزیزانش، بیشتر درگیر می‌شود. (برای نمونه

+ را ببینید.)
من نمی‌خواهم درجه اعتبار و مورد قبول بودن این دلایل را بررسی کنم. اما این را می‌دانم که چنین استدلال‌هایی حتی اگر در مورد حملات صورت‌گرفته در خاورمیانه صادق باشند و بر فرض که از نظر اخلاقی هم چنین نگاه‌هایی مشکلی نداشته باشند، در مورد حملات تروریستی که در خود غرب با هدف قراردادن مهاجران یا مسلمانان اتفاق می‌افتند، این دلایل به راحتی قابل پذیرش نیستند. نه کشته شدن در مسجدی در کشوری که در وضعیت جنگی نیست، اتفاقی قابل پیش‌بینی است و نه فضای زندگی و زندگی شهری مسلمانان ساکن غرب برای دیگر شهروندان و مقیمان کشورهای غربی، دور از ذهن و غیر قابل درک است. اما چیزی که بیشتر مرا به فکر فرو می‌برد، واکنش ایرانی‌ها-- چه در داخل و چه در خارج-- به چنین اتفاقاتی است. اگر بخواهیم از روی واکنش‌های فضای مجازی قضاوت کنیم (که شاید البته اشتباه باشد چنین اعتباری به واکنش‌های مجازی دادن، اما خب سهولت دسترسی به این منبع، توجه آدم را به آن جلب می‌کند.)، بخشی از مردم ایران خودشان را به مردم پاریس و بروکسل نزدیک‌تر می‌دانند و غم آنها را بیشتر غم خودشان می‌دانند تا غم مهاجران ساکن غرب (البته می‌دانم که نیوزلند غرب جغرفیایی محسوب نمی‌شود!). اگر همان استدلال شباهت فضا و سبک زندگی و به تبع آن همذات‌پنداری بیشتر با آدم‌های شبیه‌تر به خودمان و در نهایت احساس ترس از وقوع اتفاقات مشابه را بخواهیم در نظر بگیریم، بعید می‌دانم که شباهت سبک زندگی یک ایرانی ساکن ایران یا خارح به یک مثلا فرانسوی ساکن فرانسه بیشتر باشد تا به زندگی یک مهاجر مقیم استرالیا با اصلیت بنگلادشی مثلا. اگر هم قرار بر ترس از تکرار اتفاقات مشابه باشد، ترس از تکرار حمله به مهاجران ساکن غرب اصولا نباید برای یک ایرانی مهاجر کمتر باشد نسبت به ترس از تکرار حمله در فضاهای عمومی شهرهای اروپایی. در مورد ایرانی‌های ساکن ایران هم شاید به دلایل مختلف، به راحتی نتوان گفت که اصلا در وهله اول، چنین حملاتی در خارج از ایران، ترس قابل توجهی از تکرار اتفاقات مشابه در بین ایرانیان ایجاد کنند. بنابراین به نظر می‌رسد که دلیل همذات‌پنداری و حس ترس، خیلی نتواند واکنش متفاوت ایرانیان (در فضای مجازی) نسبت به این حملات را توضیح دهد.
شاید هم دلیل یک‌سره عزادار و شرمنده شدن برخی از کاربران ایرانی در پی حوادث تروریستی که توسط مسلمانان انجام می‌شود، حس گناه است و تلاش برای مبری کردن خود در نگاه خارجیانی که به یک ابرانی هم ممکن است به چشم یک تروریست بالقوه نگاه کنند. در مقابل، وقتی قربانی‌ این حملات، مسلمانان هستند، ایرانی‌ها احتمالا خیالشان راحت است که آنها در مظان اتهام نخواهند بود. من این حس را درک می‌کنم و انکار نمی‌کنم که خودم هم درگیرش بوده‌ام و هستم. تنها نکته‌ای که به نظرم نباید از آن غافل شد این است که آدم اگر به هر دلیلی سکوت می‌کند یا تصمیم می‌گیرد اعلان موضعی نسبت به کشته شدن مهاجران مسلمان (یا هر گروه دیگر) نداشته باشد، خوب است که هرازچندگاهی به خودش نهیب بزند که نباید عملا این باور را زندگی کرد که ارزش جان برخی از انسان‌ها پایین‌تر از برخی دیگر است (مگر اینکه کسی واقعا از حیث نظری، چنین باوری را داشته باشد که در آن صورت باید پاسخ‌گوی اصول حقوق بشر باشد.).
اتفاق اخیر، سویه‌های مثبتی هم داشت؛ مثل واکنش بسیار مسئولانه و همدلانه نخست‌وزیر نیوزلند و رفتارهای انسان‌دوستانه خیلی از مردم. با این حال، بعضی افراد هم صریحا اعلام مواضعی کرده‌اند که بی‌تردید نژادپرستانه و نفرت‌پراکن است. به قول

امید صافی، از کلمات غافل نشویم .

کاش حتی در ذهنمان قربانی‌ها را بنا به ملیت و دین‌شان دیگری» نکنیم. آنها عزیزان کسانی بودند و عزیزانی داشتند: درست مثل ما. 

این زن جانش را فدای عشق به همسر معلولش کرد. مدام به لحظه‌ای فکر می‌کنم که داشت به سمت همسرش می‌دوید.


حال و هوای عید نمی‌آید امسال. حتی نمی‌دانم که روز عید چه خواهم کرد. نه حس خانه‌تکانی هست و نه سفره هفت‌سین چیدن.
درخت‌های حیاط همسایه پایینی شکوفه داده‌اند، اما این آن بهاری نیست که حس عید به من می‌دهد. نه که حالم بد باشد، اما حس و حال عید نیست.
ساعاتی که در سر کار می‌گذرد را دوست دارم همچنان. شکر خدا موقعیت خوبی در بین همکاران دارم و احترام و دوستی خوبی بین‌مان برقرار است. رئیس جدید آدم خوبی است، اما خب به اندازه ویلیام دوستش ندارم. دیشب شام خداحافظی ویلیام و سمیر بود. رئیس جدید پیشنهاد داد که برای تشکر برایشان م.ش.ر.و.ب بخریم و این پیشنهاد می توانست منجر به این شود که من درگیر خرید هدیه شوم. در پاسخش گفتم که  من در این مورد، به دلیل قواعد مذهبی که پیروی می‌کنم، نمی‌توانم دخالتی داشته باشم و موضوع را به خودشان واگذار می‌کنم. بعدتر بهم گفت که سر این چیزها صریح باشم و راحت برایش بگویم که چه کارهایی را نمی‌خواهم انجام دهم. خوشحالم که با آدم‌هایی کار می‌کنم که تا حد قابل قبولی فضایی فراهم می‌کنند که بتوانم خودم باشم. چیزی که البته خودم هم یاد گرفتم این است که معمولا در این‌طور موارد، هرچه، در عین رعایت ادب و احترام به دیگری، محکم‌تر باشی و با اعتماد به نفس بیشتری خودت را همان‌طور که هستی نشان بدهی، کارت راحت‌تر است. البته همه اینها مشروط به این است که طرف مقابل، بی‌گره باشد خودش.
با همه این‌ها، دل من بدجور هوای بعضی چیزهای ایران را کرده است. تقریبا مطمئنم که محیط‌های کاری ایران، رضایت فعلی شغلی که من دارم را نمی‌توانند برایم فراهم کنند. می‌دانم که زندگی شهری‌ام در تهران بسیار پرتنش‌تر خواهد بود. چیزی اما در ایران هست که مرا خوشحال‌تر می‌کند. شاید تهش همان باشد که  وقتی راه می‌روم، رمین زیر پایم را متعلق به خودم می‌دانم .



سال تحویل بسیار عجیبی بود. 
این مدت به شدت سرم شلوغ بود. امروز، روز کاری پرثمری بود و من تا دیروقت ماندم و کارهایم را جمع کردم و حتی میزم را مرتب کردم برای سال جدید. خانه به هم ریخته بود و است و سفره هفت‌سینی نداشتم و ندارم. حس هیچ کدام نبود. اما حساب کرده بودم که روز عید را به منزل برادرم خواهم رفت و بنابراین عذاب وجدان زیادی نداشتم از اینکه خانه‌ام هیچ حال و هوای عید ندارد. منتها در محاسبه زمان عید اشتباه کرده بودم. فکر کرده بودم سال تحویل پنج‌شنبه شب است! برای همین چهارشنبه شب را تا جایی که امکان داشت سر کار ماندم و قبلش به برادرم گفتم که فردا می‌آیم. او هم فکر کرده بود منظورم این است که سرم شلوغ است و به سال تحویل نمی‌رسم و روز بعدش می‌آیم.
ساعت نه شب تازه به شهر خودم رسیدم و یادم افتاد شام ندارم. سلانه سلانه پیاده تا مرکز شهر رفتم تا از سوپرمارکت مرکزی که تا ساعت ۱۰ شب باز است و فقسه‌ای مخصوص خوراکی‌های حلال دارد، چیزهایی بخرم. سر صبر خریدم را کردم و در حالی که داشتم به سالی که داشت تمام می‌شد فکر می‌کردم، منتظر ترام ایستادم. سوار ترام که شدم دیدم مامانم فیلمی فرستاده از حرم امام رضا و نوشته یک ساعت و نیم مانده به تحویل سال. شوکه شدم. تا آن زمان هرچه پیام تبریک و سال نو دیده بودم را گذاشته بودم به حساب عجله مردم در تبریک و هفت‌سین چیدن! در گروه خانوادگی‌مان پرسیدم مگه امشب عیده؟ برادر اولم گفت: شوخی می‌کنی دیگه؟ یک ساعت دیگه عیده!
آن حس غافلگیر شدن، آن غربت، آن تنهایی، آن حس اینکه تا به حال در توهم بوده‌ای؛ هرکدام از اینها را قبلا تنها چشیده بودم، اما جمع همه شان در یک لحظه و در حالی که فقط یک ساعت تا سال جدید مانده، سخت بود. خیلی سخت بود. در همان ترام، اشکها ریخت. تا به حال نشده بود لحظه عید را در چنین غربتی بگذرانم. به خانه که رسیدم، دیگر بلندبلند گریه می‌کردم. برادر دوم و همسرش برایم پیام‌های دلداری فرستادند که آنها هم معلوم نبود اصلا بیدار بمانند و هنوز سفره هفت‌سینشان چیده نشده و وضعیت‌مان شبیه به هم است. همسر برادرم گفت اصلا ما همه‌مان فردا شب را عید می‌گیریم. حالم بهتر شد.
من در خانه‌ای بزرگ شدم که از دید پدرم، آماده بودن برای سال تحویل و سر سفره هفت‌سین در کنار هم نشستن به هیچ عنوان نباید نادیده گرفته می‌شد. در همه این سالها هم فقط یک سال بود که لحظه سال تحویل، پیش پدر و مادرم نبودم، آن بار هم شب قبلش در کنارشان بودم و هفت سین چیدیم، ولی چون کلاس داشتم، برگشتم و روز عید، در خوابگاه برای خودم هفت‌سینی که مامان بدرقه راهم کرده بود را چیدم. اینطوری اما بدون آمادگی و تنها، خیلی سخت بود و عریب.
تا رسیدم، با همان حال گریان وضو گرفتم و نماز خواندم. برادرم هم زنگ زد. کمی آرام‌تر شدم. همبرگر را در فر گذاشتم و کمی به کالباسی که خریده بودم ناخنک زدم. لباسی که سر کار پوشیده بودم، زیبا بود. درش نیاوردم و با همان نشستم منتظر. آمدم پخش زنده سال تحویل شبکه‌های ایران را ببینم که هیچ کدام هم به دلم ننشست و از قضا سرورها مشکل پیدا کرد و پخش قطع شد. دوست هم نداشتم سال تحویل شبکه‌های فارسی‌زبان خارجی را امتحان کنم.
در یوتیوب به دنبال دعای مقلب‌القلوب بودم که دیدم برادرم زنگ می‌زند. گفت چند ثانیه مانده به سال تحویل. من را با موبایل گذاشتند وسط سفره هفت‌سینشان و با هم عکس گرفتیم و خندیدیم. بعدش هم برادر اول زنگ زد و حالم خیلی بهتر شد. و البته تماس گرفتن با مامان و بابا به نظر ممکن نمی‌آید در این ساعات.
ختم به خیر شد. با همه اینها نشد با خودم فکر کنم به چیزهایی که فکر می‌‌کردم باید قبل از ورود به سال جدید بهشان فکر کنم.


سال تحویل بسیار عجیبی بود. 
این مدت به شدت سرم شلوغ بود. امروز، روز کاری پرثمری بود و من تا دیروقت ماندم و کارهایم را جمع کردم و حتی میزم را مرتب کردم برای سال جدید. خانه به هم ریخته بود و است و سفره هفت‌سینی نداشتم و ندارم. حس هیچ کدام نبود. اما حساب کرده بودم که روز عید را به منزل برادرم خواهم رفت و بنابراین عذاب وجدان زیادی نداشتم از اینکه خانه‌ام هیچ حال و هوای عید ندارد. منتها در محاسبه زمان عید اشتباه کرده بودم. فکر کرده بودم سال تحویل پنج‌شنبه شب است! برای همین چهارشنبه شب را تا جایی که امکان داشت سر کار ماندم و قبلش به برادرم گفتم که فردا می‌آیم. او هم فکر کرده بود منظورم این است که سرم شلوغ است و به سال تحویل نمی‌رسم و روز بعدش می‌آیم.
ساعت نه شب تازه به شهر خودم رسیدم و یادم افتاد شام ندارم. سلانه سلانه پیاده تا مرکز شهر رفتم تا از سوپرمارکت مرکزی که تا ساعت ۱۰ شب باز است و فقسه‌ای مخصوص خوراکی‌های حلال دارد، چیزهایی بخرم. سر صبر خریدم را کردم و در حالی که داشتم به سالی که داشت تمام می‌شد فکر می‌کردم و به یکی از جلسات تفسیر مثنوی سروش گوش می‌کردم، منتظر ترام ایستادم. سوار ترام که شدم دیدم مامانم فیلمی فرستاده از حرم امام رضا و نوشته: یک ساعت و نیم مانده به تحویل سال. شوکه شدم. تا آن زمان هرچه پیام تبریک و سال نو دیده بودم را گذاشته بودم به حساب عجله مردم در تبریک و هفت‌سین چیدن! در گروه خانوادگی‌مان پرسیدم مگه امشب عیده؟ برادر اولم گفت: شوخی می‌کنی دیگه؟ یک ساعت دیگه عیده!
آن حس غافلگیر شدن، آن غربت، آن تنهایی، آن حس اینکه تا به حال در توهم بوده‌ای؛ هرکدام از اینها را قبلا تنها چشیده بودم، اما جمع همه شان در یک لحظه و در حالی که فقط یک ساعت تا سال جدید مانده، سخت بود. خیلی سخت بود. در همان ترام، اشکهایم ریخت. تا به حال نشده بود لحظه عید را در چنین غربتی بگذرانم. به خانه که رسیدم، دیگر بلندبلند گریه می‌کردم. برادر دوم و همسرش برایم پیام‌های دلداری فرستادند که آنها هم معلوم نبود اصلا بیدار بمانند و هنوز سفره هفت‌سینشان چیده نشده و وضعیت‌مان شبیه به هم است. همسر برادرم گفت اصلا ما همه‌مان فردا شب را عید می‌گیریم. حالم بهتر شد.
من در خانه‌ای بزرگ شدم که از دید پدرم، آماده بودن برای سال تحویل و سر سفره هفت‌سین در کنار هم نشستن به هیچ عنوان نباید نادیده گرفته می‌شد. در همه این سالها هم فقط یک سال بود که لحظه سال تحویل، پیش پدر و مادرم نبودم، آن بار هم شب قبلش در کنارشان بودم و هفت سین چیدیم، ولی چون کلاس داشتم، برگشتم و روز عید، در خوابگاه برای خودم هفت‌سینی که مامان بدرقه راهم کرده بود را چیدم. اینطوری اما بدون آمادگی و تنها، خیلی سخت بود و غریب.
تا رسیدم، با همان حال گریان وضو گرفتم و نماز خواندم. برادرم هم زنگ زد. کمی آرام‌تر شدم. همبرگر را در فر گذاشتم و کمی به کالباسی که خریده بودم ناخنک زدم. لباسی که سر کار پوشیده بودم، زیبا بود. درش نیاوردم و با همان نشستم منتظر. آمدم پخش زنده سال تحویل شبکه‌های ایران را ببینم که هیچ کدام هم به دلم ننشست و از قضا سرورها مشکل پیدا کرد و پخش قطع شد. دوست هم نداشتم سال تحویل شبکه‌های فارسی‌زبان خارجی را امتحان کنم.
در یوتیوب به دنبال دعای مقلب‌القلوب بودم که دیدم برادرم زنگ می‌زند. گفت چند ثانیه مانده به سال تحویل. من را با موبایل گذاشتند وسط سفره هفت‌سینشان و با هم عکس گرفتیم و خندیدیم. بعدش هم برادر اول زنگ زد و حالم خیلی بهتر شد. و البته تماس گرفتن با مامان و بابا به نظر ممکن نمی‌آید در این ساعات.
ختم به خیر شد. با همه اینها نشد با خودم فکر کنم به چیزهایی که فکر می‌‌کردم باید قبل از ورود به سال جدید بهشان فکر کنم.


چندین سال است که رویکرد رسانه‌های غربی در پوشش و اهمیت دادن به اخبار کشتگان حملات مرگباری که در خاور میانه اتفاق می‌افتد و به تبع آن واکنش عمومی به این اخبار، مورد انتقاد قرار می‌گیرند. یکی از پاسخ‌هایی که معمولا به این انتقادها داده می‌شود این است که برای ما که در غرب هستیم، وقوع چنین اتفاقاتی در نزدیکی‌مان غیر منتظره است و همین عنصر نامعمول بودن چنین حوادثی، ارزش خبری آنها را بیشتر می‌کند. در نهایت هم مخاطب غربی با کشتگان بروکسل و پاریس، بیشتر احساس نزدیکی می‌کند تا کشتگان کابل و بغداد چراکه با فضای زندگی در شهرهای خاورمیانه غریبه است و درگی از زندگی روزانه در آنجا ندارد. از این روست که هم‌ذات پنداری‌اش  بیشتر است با قربانی‌های حوادثی که در غرب اتفاق می‌افتد و به دلیل ترس از تکرار اتفاقات مشابه نسبت به خودش و عزیزانش، بیشتر درگیر می‌شود. (برای نمونه

+ را ببینید.)
من نمی‌خواهم درجه اعتبار و مورد قبول بودن این دلایل را بررسی کنم. اما این را می‌دانم که چنین استدلال‌هایی حتی اگر در مورد حملات صورت‌گرفته در خاورمیانه صادق باشند و بر فرض که از نظر اخلاقی هم چنین نگاه‌هایی مشکلی نداشته باشند، در مورد حملات تروریستی که در خود غرب با هدف قراردادن مهاجران یا مسلمانان اتفاق می‌افتند، این دلایل به راحتی قابل پذیرش نیستند. نه کشته شدن در مسجدی در کشوری که در وضعیت جنگی نیست، اتفاقی قابل پیش‌بینی است و نه فضای زندگی و زندگی شهری مسلمانان ساکن غرب برای دیگر شهروندان و مقیمان کشورهای غربی، دور از ذهن و غیر قابل درک است. اما چیزی که بیشتر مرا به فکر فرو می‌برد، واکنش ایرانی‌ها-- چه در داخل و چه در خارج-- به چنین اتفاقاتی است. اگر بخواهیم از روی واکنش‌های فضای مجازی قضاوت کنیم (که شاید البته اشتباه باشد چنین اعتباری به واکنش‌های مجازی دادن، اما خب سهولت دسترسی به این منبع، توجه آدم را به آن جلب می‌کند.)، بخشی از مردم ایران خودشان را به مردم پاریس و بروکسل نزدیک‌تر می‌دانند و غم آنها را بیشتر غم خودشان می‌دانند تا غم مهاجران ساکن غرب (البته می‌دانم که نیوزلند غرب جغرفیایی محسوب نمی‌شود!). اگر همان استدلال شباهت فضا و سبک زندگی و به تبع آن همذات‌پنداری بیشتر با آدم‌های شبیه‌تر به خودمان و در نهایت احساس ترس از وقوع اتفاقات مشابه را بخواهیم در نظر بگیریم، بعید می‌دانم که شباهت سبک زندگی یک ایرانی ساکن ایران یا خارح به یک مثلا فرانسوی ساکن فرانسه بیشتر باشد تا به زندگی یک مهاجر مقیم استرالیا با اصلیت بنگلادشی مثلا. اگر هم قرار بر ترس از تکرار اتفاقات مشابه باشد، ترس از تکرار حمله به مهاجران ساکن غرب اصولا نباید برای یک ایرانی مهاجر کمتر باشد نسبت به ترس از تکرار حمله در فضاهای عمومی شهرهای اروپایی. در مورد ایرانی‌های ساکن ایران هم شاید به دلایل مختلف، به راحتی نتوان گفت که اصلا در وهله اول، چنین حملاتی در خارج از ایران، ترس قابل توجهی از تکرار اتفاقات مشابه در بین ایرانیان ایجاد کنند. بنابراین به نظر می‌رسد که دلیل همذات‌پنداری و حس ترس، خیلی نتواند واکنش متفاوت ایرانیان (در فضای مجازی) نسبت به این حملات را توضیح دهد.
شاید هم دلیل یک‌سره عزادار و شرمنده شدن برخی از کاربران ایرانی در پی حوادث تروریستی که توسط مسلمانان انجام می‌شود، حس گناه است و تلاش برای مبری کردن خود در نگاه خارجیانی که به یک ابرانی هم ممکن است به چشم یک تروریست بالقوه نگاه کنند. در مقابل، وقتی قربانی‌ این حملات، مسلمانان هستند، ایرانی‌ها احتمالا خیالشان راحت است که آنها در مظان اتهام نخواهند بود. من این حس را درک می‌کنم و انکار نمی‌کنم که خودم هم درگیرش بوده‌ام و هستم. تنها نکته‌ای که به نظرم نباید از آن غافل شد این است که آدم اگر به هر دلیلی سکوت می‌کند یا تصمیم می‌گیرد اعلان موضعی نسبت به کشته شدن مهاجران مسلمان (یا هر گروه دیگر) نداشته باشد، خوب است که هرازچندگاهی به خودش نهیب بزند که نباید عملا این باور را زندگی کرد که ارزش جان برخی از انسان‌ها پایین‌تر از برخی دیگر است (مگر اینکه کسی واقعا از حیث نظری، چنین باوری را داشته باشد که در آن صورت باید دلایل قانع‌کننده‌ای در رد وم اعتقاد به حقوق بنیادین برای همه انسان‌ها باید داشته باشد).
اتفاق اخیر، سویه‌های مثبتی هم داشت؛ مثل واکنش بسیار مسئولانه و همدلانه نخست‌وزیر نیوزلند و رفتارهای انسان‌دوستانه خیلی از مردم. با این حال، بعضی افراد هم صریحا اعلام مواضعی کرده‌اند که بی‌تردید نژادپرستانه و نفرت‌پراکن است. به قول

امید صافی، از کلمات غافل نشویم .

کاش حتی در ذهنمان قربانی‌ها را بنا به ملیت و دین‌شان دیگری» نکنیم. آنها عزیزان کسانی بودند و عزیزانی داشتند: درست مثل ما. 

این زن جانش را فدای عشق به همسر معلولش کرد. مدام به لحظه‌ای فکر می‌کنم که داشت به سمت همسرش می‌دوید.


عکس‌های یک سال گذشته را مرور می‌کردم. چه روزگاری بود. خودم هم نمی‌دانم چطور طی شدند. روزهای عجیبی بودند و البته سخت، خیلی سخت.
شنبه بی‌بی‌شاورِ یکی از همکارهای دانشگاه قبلی بود. مجالی شد برای دیدن بعضی از همکارهای قدیمی. همه‌شان می‌گفتند چشم‌هایت برق می‌زند و از صورتت می‌شود فهمید که از شرایط جدیدت خیلی راضی هستی. 
خودم باورم نمی‌شود که منی که در سال گذشته، از همه جلسات کاری فراری بودم و هیچ حرفی نداشتم، الان در جلسات چندگرایی و تنوع فرهنگی در محیط کار شرکت می‌کنم، ایمیل‌های قاطع به مدیریت می‌فرستم و به زودی قرار است به جای مدیرم در جلسه‌ای در سطح مدیران شرکت کنم. من واقعا همان آدمم؟ هنوز هم درست نمی‌دانم که چرا آن محیط آنقدر اعتماد به نفس من را گرفت بود و تبدیل به موجودی منزوی و بی‌تفاوت به همه چیز شده بودم. 
چند روز پیش باید تصمیم نهایی در مورد اسکالرشیپ سال بعد را می‌گرفتم . سال بعد فقط یک دانشجو می‌تواند از معافیت پرداخت شهریه استفاده کند. خیلی برایم تصمیم سختی بود و مدام با خودم کلنجار می‌رفتم. سمیر آن روز سرش شلوغ بود و نمی‌خواستم درگیرش کنم. جرارد که دید با خودم درگیرم، قبل از رفتنش آمد و بهم گفت که نباید این موضوع را آنقدر مسئولیت اخلاقی سنگینی ببینم. گفت تو داری شانسی به کسی می‌دهی، نه اینکه چیزی از کسی بگیری. راست می‌گفت اما به هر حال، این تصمیم می‌توانست زندگی آدمی را عوض کند. من خودم به خاطر همان اسکالرشیپ بود که آنجا درس خواندم و همان باعث شد که بعدا بتوانم در این دانشکده کار کنم. جرارد ولی راست می‌گوید من نباید این موقعیت‌ها را باری روی دوشم ببینم؛ برعکس فرصتی است برای یادگرفتن مهارت‌های مدیریتی. 
با همه این‌ها هنوز از خودم شاکی‌ام. در درجه اول از شگی‌ام. دیگر حال خودم دارد از نامرتبی و کثیف بودن خانه‌ام به هم می‌خورد. امروز خانه ماندم و کمی از بازار شام دورم را جمع کردم (همین هم برای این بود که قرار است دو روز دیگر کسی از اداره آب بیاید برای نصب کنتور!). از این ویژگی خودم خیلی بدم می‌آید و تا به حال نتوانستم اصلاحش کنم. دلیل دیگر شکایت از خودم هم بماند. ولی کاش بشود آدم کثیفی‌های روحش را پاک کند، طوری که بر نگردند.



عکس‌های یک سال گذشته را مرور می‌کردم. چه روزگاری بود. خودم هم نمی‌دانم چطور طی شدند. روزهای عجیبی بودند و البته سخت، خیلی سخت.
شنبه بی‌بی‌شاورِ یکی از همکارهای دانشگاه قبلی بود. مجالی شد برای دیدن بعضی از همکارهای قدیمی. همه‌شان می‌گفتند چشم‌هایت برق می‌زند و از صورتت می‌شود فهمید که از شرایط جدیدت خیلی راضی هستی. 
خودم باورم نمی‌شود که منی که در سال گذشته، از همه جلسات کاری فراری بودم و هیچ حرفی نداشتم، الان در جلسات چندگرایی و تنوع فرهنگی در محیط کار شرکت می‌کنم، ایمیل‌های قاطع به مدیریت می‌فرستم و به زودی قرار است به جای مدیرم در جلسه‌ای در سطح مدیران شرکت کنم. من واقعا همان آدمم؟ هنوز هم درست نمی‌دانم که چرا آن محیط آنقدر اعتماد به نفس من را گرفت بود و چه شد که در آنجا، تبدیل به موجودی منزوی و بی‌تفاوت به همه چیز شدم. 
چند روز پیش باید تصمیم نهایی در مورد اسکالرشیپ سال بعد را می‌گرفتم. سال بعد فقط یک دانشجو می‌تواند از معافیت پرداخت شهریه استفاده کند. خیلی برایم تصمیم سختی بود و مدام با خودم کلنجار می‌رفتم. سمیر آن روز سرش شلوغ بود و نمی‌خواستم درگیرش کنم. جرارد که دید با خودم درگیرم، قبل از رفتنش آمد و بهم گفت که نباید این موضوع را آنقدر مسئولیت اخلاقی سنگینی ببینم. گفت تو داری شانسی به کسی می‌دهی، نه اینکه چیزی از کسی بگیری. راست می‌گفت اما به هر حال، این تصمیم می‌توانست زندگی آدمی را عوض کند. من خودم به خاطر همان اسکالرشیپ بود که آنجا درس خواندم و همان باعث شد که بعدا بتوانم در این دانشکده کار کنم. جرارد ولی راست می‌گوید من نباید این موقعیت‌ها را باری روی دوشم ببینم؛ برعکس فرصتی است برای یادگرفتن مهارت‌های مدیریتی. 
با همه این‌ها هنوز از خودم شاکی‌ام. در درجه اول از شگی‌ام. دیگر حال خودم دارد از نامرتبی و کثیف بودن خانه‌ام به هم می‌خورد. امروز خانه ماندم و کمی از بازار شام دورم را جمع کردم (همین هم برای این بود که قرار است دو روز دیگر کسی از اداره آب بیاید برای نصب کنتور!). از این ویژگی خودم خیلی بدم می‌آید و تا به حال نتوانستم اصلاحش کنم. دلیل دیگر شکایت از خودم هم بماند. ولی کاش بشود آدم کثیفی‌های روحش را پاک کند، طوری که بر نگردند.



قلمم خشک شده باز. 

حرف‌ها زیادند و احساسات از هر طرف هجوم می‌آوردند و من ناتوانم از نوشتن. بارها در ذهنم نوشتم. از شب تولد. از بعدش. از سرخوردگی‌ها و تنهایی‌ها، از حس کردن رشدی که کرده‌ام، از احساس، احساساتی که بر عمق جانم می‌نشیند و بازگفتن‌شان سخت است.

و من دیگر خوب می‌دانم که من یک

فرد فوق حساس هستم.


شب تولدم بود و تنها برنامه‌ای که برای روز بعد داشتم بردن شیرینی ایرانی سر کار بود که آن را هم ترجیح می‌دادم بی‌سر و صدا و تبریک برگزار کنم. همان شب، کسی تبریکی گفت و من اشک به چشمانم آمد. در همان حال بودم که ماهی کوچکم زنگ زد. مدتی است که خودش مستقل باهام تماس می‌گیرد. به خاطر او و فقط به خاطر او اشک‌ها را پاک کردم و با او گفتم و خندیدم. می‌گفت تا ساعت ۱۲ شب به وقت خودت بیدار باش. پرسید چند ساله می‌شوی؟ و بعد بر خلاف همه که مرا کم‌سن‌تر از آنچه واقعا هستم می‌بینند، چند حدس عجیب با سن‌های خیلی بالا زد و من با خنده اعتراض کردم. صبح باید سر کلاس می‌رفتم اما به خاطرش تا جایی که می‌شد بیدار ماندم.
وقتی رسیدم سر کار شیرینی‌ها را روی میز گذاشتم و با یادداشتی کوچک که مثلا بفرمایید شیرینی تولد. ایلیا هم یک سری شیرینی منگو از سنگاپور آورده بود. همان کنار میز، ایلیا و یک همکار دیگر که مرا دیدند گفتند نمی‌شود که تولدت باشد و این‌قدر بی سر و صدا. گفتم ترجیحم به همین چراغ خاموش بودن است. هر هفته ایمیلی می‌گیریم که تولدها را اعلام می‌کند و به دلایل نامعلومی اسم من آنجا نبود. ولی واقعا مهم نبود. بعد با عجله رفتم سر کلاس. وقتی برگشتم بیشتر شیرینی‌ها خورده شده بود. به کانتین رفتم و سمیر و ایلیا را دیدم. بعدش با هم رفتیم که چای و قهوه بخوریم و مثلا تولد من را هم مختصرا جشن بگیریم. حرف‌هایی در مورد تحقیق من شد. از ایلیا دلخور شدم. بعدتر از سمیر هم. و این شد شروع چند روزی دل‌گرفتگی. بیشتر از همه دل‌گیر شدم از خودم که چرا اجازه دادم آدم‌ها به راحتی در گروهی طبقه‌بندی‌ام کنند و بعد نصیحتم کنند. از سمیر دلخور شدم چون اعتراف به اشتباهی که دو سال پیش در اوج صداقت پیشش کرده بودم را علیه‌ام استفاده کرد. خسته بودم. خیلی زیاد.
چند روز بعدش، کلاسم با دانشجوها پر چالش بود. خسته بودم و روحم زخم‌خورده بود. به اتاق که برگشتم، جرارد دید حالم خوب نیست. گفت درست بنشین روی صندلی. بعد صندلی‌ام را هل داد تا مقابل قاب محبوبم که از همه چیزهای ارزشمند زندگی‌ام چیزی را نشان می‌دهد قرار بگیرم. گفت فکر کردم این‌ها را یادت رفته و دیدنشان کمکت می‌کند. گفتم حالم بهتر شد. 
یک هفته-ده روز بعد به ایلیا گله کردم که البته اصلا موقعیت مناسبی نبود برای بیان آن گله. اشتباهم این بود که رفتارش را در موقعیت مشابه با جرارد مقایسه کردم و گفتم چرا به نظر من رفتار او در آن موقعیت آزاردهنده بوده و در موقعیت مشابه، رفتار جرارد آزاردهنده نبود. مهمتر از همه این‌که این حرفها حتی اگر هم قرار بود زده شود نباید جلوی دیگری زده می‌شد، ولی خب من هم نمی‌خواستم بی‌جهت مکالمه دو نفره با کسی ترتیب دهم. بعدش از خودم شاکی شدم که اصلا نباید حتی گله ام را می‌گفتم. از همه شاکی بودم. جرارد که شاهد اینها بود، سعی کرد دوستی کند برایم. گفت برو چند روز بعد با ایلیا قهوه‌ای بخور و حرف بزن و اینها همه بخشی از رشد است. چند روز بعد اتفاقی با ایلیا با هم برگشتیم و سوار قطار شدیم. در قطار حرف‌های سردی از این ور و آن ور زدیم. بعدش که داشتیم پیاده می‌شدیم من گفتم یک روزی شاید باید حرف بزنیم راجع به آن روز، دوست ندارم کسی را ناراحت کرده باشم. گفت من دیگر می‌ترسم با تو حرفی بزنم و تو برنجی. و من برایش توضیح دادم که مشکل من دقیقا با چیست و بحث کردیم. که البته بحث جالبی نبود و معلوم بود که حرف هم را به سختی می‌فهمیم. یک جا در بین حرف‌هایش گفت که خب من خواستم راه‌حلی بدهم نه اینکه تو فقط ناراحت باشی و گریه کنی. محکم نگاهش کردم و گفتم تو هیچ وقت اشک‌های من را ندیدی و من هیچ وقت پیش تو گریه نکردم که به من این‌‌‌‌‌‌‌‌‌طور می‌گویی. من فقط یک موقعیت را برای شماها شرح دادم و گفتم چرا به نظرم اشتباه است و به من حس بدی می‌دهد و بعد شماها شروع کردید به برچسب زدن. گفت منظورم گریه واقعی نبود، منظورم این بود که ناراحت باشی چون می‌بینم که خیلی با خودت سخت هستی. گفتم تو هیچ وقت مثلا با سمیر اینطور حرف نمی‌زنی. آخرش گفت می‌خواهی همین جا زانو بزنم ازت عذر بخواهم؟ هر دو خندیدیم. اما بعد از آن دیگر همه چیز طور دیگری شد و البته بد هم نشد. در این مدت، با سمیر و ایلیا در عین احترام و حتی گاهی شوخی، حفظ فاصله می‌کنم و مسایل کاری را خیلی برایشان باز نمی‌کنم. الکی لبخند می‌زنم و می‌گویم همه چیز خوب است. چند باری ایلیا یا سمیر پرسیدند حالت خوب نیست و محکم گفتم نه خوبم، مشکلی ندارم. 
رمضان شد. نهارها که نرفتم، فاصله‌ها بیشتر شد و این برایم خوب بود که کمی با خودم خلوت کنم. جرارد گاهی از سیب‌هایش بهم می‌دهد که افطار کنم. یکی از روزهای هفته پیش حالم خوب نبود و مدام سردم بود. دلیلش احتمالا این بود که مدتی بود قرص‌های تیروئیدم تمام شده بود و من تنبلی می‌کردم بروم قرص بگیرم. با این که می‌دانم با این دارو نباید شوخی کرد، پشت گوش انداخته بودم. جرارد خواست توجه انسانی کند به حالم و بعدش یک اشاره‌ای کرد به روزه و اینکه ما» هم روزه داریم اما بیشتر در مورد تفکر و روح است. شاکی شدم اما مستقیم به رویش نیاوردم. به نظرم تلویحا می‌خواست بگوید که دارم با روزه به خودم فشار بی‌جهت می‌آورم. و من چقدر از چنین مکالمه‌های مثلا دلسوزانه‌ای دلخور می‌شوم. فقط با تاکید گفتم برای ما هم روزه فقط بحث جسم نیست. و در ضمن من اگر بدانم حالم بد می‌شود روزه نمی‌گیرم، کمااینکه آن روز هم روزه نبودم و حتی خودش دیده بود که چیزی خورده‌ام. بیشتر از این لجم گرفت که این را قبلا بهش گفته بودم که من احساس خوبی دارم وقتی روزه می‌گیرم و حتی تاکید کرده بودم که  رمضان رافرصتی می‌دانم برای تفکر و خلوت با خود. اما به نظرم آن نگاه برتری ذاتی فرهنگ سفید اروپایی آنقدر با آدم ها عجین شده که شاید خودشان هم بهش آگاهی ندارند، حتی وقتی در اوج حسن نیت می‌خواهند کمکت کنند. شب با هم تا ایستگاه رفتیم و کمی سر به سرم گذاشت و من آنطور که می‌خواستم نتوانستم جوابش را بدهم و بحث را ببندم. چه بد است که آدم در یک زبان و فرهنگ دیگر هیچ وقت نمی‌تواند آن‌طور که باید خودش را ابراز کند. انگار آدم بالغ نیست در فرهنگ غیر مادری‌اش.
در همین مدت، نظری در فرم ارزیابی درسی که این ترم داشتم دیدم که می‌‌شد حدس زد کدام دانشجو نوشته باشدش. و اگر حدسم درست باشد، آن‌طرف به شدت از اعتمادم سوء‌استفاده کرده و اطلاعاتی که به ظرافت از خودم جمع کرده بود را سعی کرده با زرنگی علیه‌ام استفاده کند که البته این کارش اثری بر موقعیت کاری من ندارد. و من هم آدم تلافی کردن نیستم، اما به شدت از خودم شاکی شدم که چرا به چنین آدمی اعتماد کردم. 
از روز تولدم تا همین امروز، همه زخم‌هایی که خوردم از این بود که احساس کردم از اعتمادم سوء‌استفاده شده یا اعتماد بیجا کرده ام. چه وقتی به سمیر و ایلیا اعتماد کردم و در مورد یک مساله کاری و احساس بدی که در من ایجاد کرده بود باهاشان حرف زدم و آنها رفتند بالای منبر که احساسی نباش و موقعیت را دراماتیک نکن، چه وقتی دانشجو از در هم‌نظر بودن با من وارد شد تا اطلاعاتی از وضعیت کاری‌ام بگیرد و بعد احتمالا سعی کند علیه‌ام استفاده کند و چه وقتی که بعد از این که اعتماد کردم و چیزهایی از تجربه سبک تجربه دینی‌ام گفته‌ام، باز هم از سوی کسانی که پنج ماه است تقریبا هر روز باهاشان کار کرده‌‌‌‌‌ام، در همان قالب‌های پیش تعیین شده این کشور از مسلمانان قرار می‌گیرم. 
الان فقط با حفظ فاصله دارم جلو می‌روم. از هفته بعد اتاقمان از هم جدا می‌شود و باید اعتراف کنم که از بین همه دلم برای جرارد تنگ می‌شود چون در مواجهه با مسائل کاری، او اگر راه‌حلی هم می‌داد معمولا قبلش سعی می‌کند شرایط و موقعیت آدم را بفهمد (و البته از آنهاست که خیلی اوقات در مکالمات معلوم است که خوب گوش نمی‌دهد و همین می‌تواند اعصاب‌خرد کن باشد).
 دلم برای تیم هم تنگ می‌شود. البته او یکی-دو هفته‌ای زودتر از اتاق ما نقل مکان کرد و این تغییر برای او هم خوشایند نبود. یک روز باید از او بنویسم. خیلی وقت است که می‌خواهم ازش بنویسم. آن روزی که جرارد سعی می‌کرد بعد از بحث با ایلیا به من کمک کند هم چیزهای جالبی راجع به تیم گفت که تا به حال به چشم من نیامده بود. یک روز که تیم بهم آواکادو داد و برایم توضیح داد که آواکادو کاشته در گلدان فکر کردم که چقدر تنهایی‌اش را می‌فهمم. یک بار هم سمیر پشت سرش دستش انداخت و من گفتم این کار درست نیست و وارد بحث با جرارد و سمیر شدم که البته بعدتر سمیر گفت به حرف‌هایم فکر کرده و حتی تشکر کرد. آن روزها البته هنوز زخمی نبودم از حس اعتماد بیجا و بی‌پروا نظرهایم را می‌گفتم.
شاید تمام مشکل آن باشد که نباید کارت آنقدر جدی شود که ناملایمتش را باعث شکستن اعتمادت به اطرافت ببینی. برای من اما این کار چیزی بود که جای خیلی چیزها را قرار بود پر کند و اتفاقا هم شد یک جورهایی بخش بسیار بزرگی از زندگی‌ام. شاید مشکل دقیقا همین‌ جاست. نه سمیر نه ایلیا و نه بقیه پایشان را که از دانشکده بیرون می‌گذارند، درگیر مسائل و تعاملات کاری‌شان می‌مانند. و جالب این است که اکر هم با هم قراری می‌گذارند برای شنبه و یکشنبه‌شان، به هر دلیلی تا به حال نشده که به من بگویند که البته برای من بهتر هم است. تجربه آن بار که سمیر و پارتنرش خانه‌‌شان دعوت‌مان کردند، با همه زحمتی که کشیده بودند، برای من خیلی ناخوشایند بود. 

برای رهایی از همین چیزهاست که مدتی است که خودم را مشغول خواندن و نوشتن‌های پراکنده کرده‌ام و زندگی خیلی بهتر شده. دیگر برای دانشجو هم چندان حرص نمی‌خورم و اولیتم را برنامه‌های خودم قرار می‌دهم، اینطوری خیلی کمتر سرخورده می‌شوم.

در همه ان روزهای سخت، تماس‌های ماهی کوچکم و توجه‌هایش دلم را گرم می‌کرد و فکر می‌کردم تا وقتی او را و خنده‌هایش را دارم، نظر بقیه و حتی بی‌انصافی‌شان در حقم ذره‌ای اهمیت ندارد.

شب تولدم بود و تنها برنامه‌ای که برای روز بعد داشتم بردن شیرینی ایرانی سر کار بود که همان را هم ترجیح می‌دادم بی‌سر و صدا و تبریک برگزار کنم. همان شب، کسی تبریکی فرستاد و من روی تخت نشستم و اشک به چشمانم آمد. در همان حال بودم که ماهی کوچکم زنگ زد. مدتی است که خودش مستقل باهام تماس می‌گیرد و همان پای تبلتش حرف می‌زند و بازی می‌کند. به خاطر او و فقط به خاطر او اشک‌ها را پاک کردم و با او گفتم و خندیدم. می‌گفت تا ساعت ۱۲ شب به وقت خودت بیدار باش. پرسید چند ساله می‌شوی؟ و بعد بر خلاف همه که مرا کم‌سن‌تر از آنچه واقعا هستم می‌بینند، چند حدس عجیب زد؛ با سن‌های خیلی بالا! و من با خنده اعتراض کردم. صبح باید سر کلاس می‌رفتم اما به خاطرش تا جایی که می‌شد بیدار ماندم.
وقتی رسیدم سر کار شیرینی‌ها را روی میز گذاشتم و کنارش یادداشتی کوچک گذاشتم با این مضمون که بفرمایید شیرینی تولد. ایلیا هم یک سری شیرینی منگو از سنگاپور آورده بود. همان کنار میز جلوی در دیدمش. وقتی فهمید تولدم است، گفت نمی‌شود که تولدت باشد و این‌قدر بی سر و صدا، باید جشن بگیری و کاری کنی. گفتم ترجیحم به همین چراغ خاموش بودن است. هر هفته ایمیلی می‌گیریم که تولدها را اعلام می‌کند و به دلایل نامعلومی اسم من آنجا نبود. ولی واقعا مهم نبود. بعد با عجله رفتم سر کلاس. قرار نبود خودم درس بدهم اما مسئول این درس بودم. یکی از دانشجوها که از قبل تولدم را پرسیده بود تبریک گفت و وقتی دید انگار حوصله کاری ندارم گفت باید برای خودت کاری کنی. وقتی برگشتم بالا بیشتر شیرینی‌ها خورده شده بود. چند نفری که سر از یاداداشت در آورده بودند، تبریک گفتند. انگار شیرینی‌های ایلیا هم به اسم من تمام شده بود! به کانتین رفتم و سمیر و ایلیا را دیدم. نهار خوردیم و من راجع به مساله‌ای که سر موضوع تحقیقم پیش آمده بود با آنها و ژاکلین حرف زدم. بعدش با ایلیا و سمیر رفتیم که چای و قهوه بخوریم مثلا به مناسبت تولد من. دوباره حرف‌هایی در مورد تحقیق من شد. از ایلیا دلخور شدم. بعدتر از سمیر هم. و این شد شروع چند روزی دل‌گرفتگی. بیشتر از همه دل‌گیر شدم از خودم که چرا اجازه دادم آدم‌ها به راحتی برچسبی به من بچسبانند و بعد نصیحتم کنند. از سمیر دلخور شدم چون اعتراف به اشتباهی که دو سال پیش در اوج صداقت پیشش کرده بودم را همان روز عصر وقتی در ایستگاه ایستاده بودیم، علیه‌ام استفاده کرد. خسته بودم. خیلی زیاد.
چند روز بعدش، کلاس درسم با دانشجوها پر چالش بود. جلسه‌ای بود که باید تمرینی که انجام داده بودند را برایشان توضیح می‌دادم و برای امتحان هم آماده‌شان می‌کردم. بعضی دانشجوها متوقع بودند و مدام بحث می‌کردند و اعتراض که چرا فلان جا نمره ازشان کم شده. من خیلی با انعطاف نمره داده بودم و انگار همین پررویشان کرده بود! در مجموع خوب مدیریت کردم شرایط را، اماخسته بودم و روحم زخم‌خورده بود. به اتاق که برگشتم، جرارد دید که سرحال نیستم. گفت درست بنشین روی صندلی. بعد صندلی‌ام را هل داد تا مقابل قاب محبوبم که از همه چیزهای ارزشمند زندگی‌ام چیزی را نشان می‌دهد قرار بگیرم. گفت فکر کردم این‌ها را یادت رفته و دیدنشان کمکت می‌کند. گفتم حالم بهتر شد. 
یک هفته-ده روز بعد وقتی ایلیا آمده بود به اتاق ما و داشت با جرارد و من حرف می‌زد، به ایلیا گله کردم که البته اصلا موقعیت مناسبی نبود برای بیان آن گله. اشتباهم این بود که رفتارش را در موقعیت مشابه با جرارد مقایسه کردم و گفتم چرا به نظر من رفتار او در آن موقعیت آزاردهنده بوده و در موقعیت مشابه، رفتار جرارد آزاردهنده نبود. مهمتر از همه این‌که این حرفها حتی اگر هم قرار بود زده شود نباید جلوی دیگری زده می‌شد، ولی خب خیلی یک دفعه‌ای این گله به ذهنم آمد و بعد خودم را سانسور کردم و بعد ایلیا انگار که فهمیده باشد گفت که چیزی می‌خواهی بگویی که نگفتی و همین شد شروع آن گفت‌و‌گو. یک دلیلیش هم این بود احتمالا که در ناخودآگاهم نمی‌خواستم بی‌جهت مکالمه دو نفره با کسی ترتیب دهم و در جمع گفتن را راحت‌تر دیده بودم. بعدش از خودم شاکی شدم که اصلا نباید حتی گله ام را طرح می‌کردم. از همه شاکی بودم. جرارد که شاهد اینها بود، سعی کرد دوستی کند برایم و گفت بالاخره چیزی روی دلت سنگینی می‌کرده که گفتی. گفت برو چند روز بعد با ایلیا قهوه‌ای بخور و حرف بزن و بعدش می‌بینی که مثل سابق باید با او بگویی و بخندی و همه این‌ها بخشی از رشد آدم است. چند روز بعد اتفاقی با ایلیا با هم برگشتیم و سوار قطار شدیم. در قطار حرف‌های معمولی از این ور و آن ور زدیم. بعدش که داشتیم پیاده می‌شدیم من گفتم یک روزی شاید باید حرف بزنیم راجع به آن روز، دوست ندارم کسی را ناراحت کرده باشم. گفت من فقط در حرف زدنم با تو محتاط شدم این روزها چون می‌ترسم با تو حرفی بزنم و تو برنجی. و من برایش توضیح دادم که مشکل من دقیقا با چیست و بحث کردیم. که البته بحث جالبی نبود و معلوم بود که حرف هم را به سختی می‌فهمیم. یک جا در بین حرف‌هایش گفت که خب من خواستم راه‌حلی بدهم و کمکی کنم، نه اینکه تو فقط ناراحت باشی و گریه کنی. محکم نگاهش کردم و گفتم تو هیچ وقت اشک‌های من را ندیدی و من هیچ وقت پیش تو گریه نکردم که به من این‌‌‌‌‌‌‌‌‌طور می‌گویی. من فقط یک موقعیت را برای شماها شرح دادم و گفتم چرا به نظرم اشتباه است و به من حس بدی می‌دهد و بعد شماها شروع کردید به برچسب زدن. گفت منظورم گریه واقعی نبود، منظورم این بود که ناراحت باشی چون می‌بینم که خیلی با خودت سخت هستی. می‌دانستم قصدش کمک بوده اما دلخور بودم. گفتم تو هیچ وقت مثلا با سمیر (به عنوان یک همکار مرد) اینطور حرف نمی‌زنی. بهش گفتم من ولی آنقدر جرات دارم که به اشتباهم اعتراف کنم که نباید آن روز این گله را جلوی دیگری مطرح می‌کردم و کار بچه‌گانه‌ای بود و ازت عذرخواهی می‌کنم. او هم گفت که برایش سخت بوده که آن‌طور مقایسه شود. ولی اصرار داشت که من دارم قضیه را برجسب زدن می‌بینم در حالی که اینطور نبوده. آخرش گفت می‌خواهی همین جا زانو بزنم ازت عذر بخواهم؟ هر دو خندیدیم و تمامش کردیم. اما بعد از آن دیگر همه چیز طور دیگری شد که البته خوب بود. در این مدت، با سمیر و ایلیا در عین احترام و حتی گاهی شوخی، حفظ فاصله می‌کنم و مسایل کاری را خیلی برایشان باز نمی‌کنم. الکی لبخند می‌زنم و می‌گویم همه چیز خوب است. چند باری ایلیا یا سمیر پرسیدند حالت خوب نیست و محکم گفتم نه خوبم، مشکلی ندارم. 
رمضان شد. نهارها که نرفتم، فاصله‌ها بیشتر شد و این برایم خوب بود که کمی با خودم خلوت کنم. جرارد گاهی از سیب‌هایش بهم می‌دهد که افطار کنم. یکی از روزهای هفته پیش حالم خوب نبود و مدام سردم بود. دلیلش احتمالا این بود که مدتی بود قرص‌های تیروئیدم تمام شده بود و من تنبلی می‌کردم بروم قرص بگیرم. با این که می‌دانم با این دارو نباید شوخی کرد، پشت گوش انداخته بودم. جرارد خواست توجهی انسان‌دوستانه کند به حالم و بعدش یک اشاره‌ای کرد به روزه و اینکه ما» هم روزه داریم اما بیشتر در مورد تفکر و روح است. شاکی شدم اما مستقیم به رویش نیاوردم. به نظرم تلویحا می‌خواست بگوید که دارم با روزه به خودم فشار بی‌جهت می‌آورم. و من چقدر از چنین مکالمه‌های مثلا دلسوزانه‌ای‌ دلخور می‌شوم. فقط با تاکید گفتم برای ما هم روزه فقط بحث جسم نیست. و در ضمن من اگر بدانم حالم بد می‌شود روزه نمی‌گیرم، کمااینکه آن روز هم روزه نبودم و حتی خودش دیده بود که چیزی خورده‌ام. بیشتر از این لجم گرفت که این را قبلا بهش گفته بودم که من احساس خوبی دارم وقتی روزه می‌گیرم و حتی تاکید کرده بودم که  رمضان را فرصتی می‌دانم برای تفکر و خلوت با خود. اما به نظرم آن نگاه برتری ذاتی فرهنگ سفید اروپایی آنقدر با آدم ها عجین شده که شاید خودشان هم بهش آگاهی ندارند، حتی وقتی در اوج حسن نیت می‌خواهند کمکت کنند. شب با هم تا ایستگاه رفتیم و کمی سر به سرم گذاشت و من آنطور که می‌خواستم نتوانستم جوابش را بدهم و بحث را ببندم. چه بد است که آدم در یک زبان و فرهنگ دیگر هیچ وقت نمی‌تواند آن‌طور که باید خودش را ابراز کند. انگار آدم بالغ نیست در فرهنگ غیر مادری‌اش.
در همین مدت، نظری در فرم ارزیابی درسی که این ترم داشتم دیدم که می‌‌شد حدس زد توسط کدام دانشجو نوشته شده. و اگر حدسم درست باشد، آن‌طرف به شدت از اعتمادم سوء‌استفاده کرده و اطلاعاتی که با ظرافت از خودم جمع کرده بود را سعی کرده با زرنگی علیه‌ام استفاده کند که البته این کارش ان‌شا‌الله اثری بر موقعیت کاری من ندارد. و من هم آدم تلافی کردن نیستم و اتفاقا آن دانشجو نمره بالایی هم در آن درس گرفت، اما به شدت از خودم شاکی شدم که چرا به چنین آدمی اعتماد کردم. 
از روز تولدم تا همین امروز، همه زخم‌هایی که خوردم از این بود که احساس کردم از اعتمادم سوء‌استفاده شده یا اعتماد بیجا کرده ام. چه وقتی به سمیر و ایلیا اعتماد کردم و در مورد یک مساله کاری و احساس بدی که در من ایجاد کرده بود باهاشان حرف زدم و آنها رفتند بالای منبر که احساسی نباش و موقعیت را دراماتیک نکن، چه وقتی دانشجو از در هم‌نظر بودن با من وارد شد تا اطلاعاتی از وضعیت کاری‌ام بگیرد و بعد احتمالا سعی کند علیه‌ام استفاده کند و چه وقتی که بعد از این که اعتماد کردم و چیزهایی از سبک تجربه دینی‌ام گفته‌ام، باز هم از سوی کسانی که پنج ماه است تقریبا هر روز باهاشان کار کرده‌‌‌‌‌ام، در همان قالب‌های از پیش تعیین شده این کشور از مسلمانان قرار می‌گیرم. 
الان فقط با حفظ فاصله دارم جلو می‌روم. از هفته بعد اتاقمان از هم جدا می‌شود و باید اعتراف کنم که از بین همه دلم برای جرارد تنگ می‌شود چون در مواجهه با مسائل کاری، او اگر راه‌حلی هم می‌دهد، معمولا قبلش سعی می‌کند شرایط و موقعیت آدم را بفهمد (و البته از آنهاست که خیلی اوقات در مکالمات معلوم است که خوب گوش نمی‌دهد و همین می‌تواند اعصاب‌خرد کن باشد).
 دلم برای تیم هم تنگ می‌شود. البته او یکی-دو هفته‌ای زودتر از اتاق ما نقل مکان کرد و این تغییر برای او هم خوشایند نبود. یک روز باید از او بنویسم. خیلی وقت است که می‌خواهم ازش بنویسم. آن روزی که جرارد سعی می‌کرد بعد از بحث با ایلیا به من کمک کند هم چیزهای جالبی راجع به تیم گفت که تا به حال به چشم من نیامده بود. یک روز که تیم بهم آواکادو داد و برایم توضیح داد که آواکادو کاشته در گلدان فکر کردم که چقدر تنهایی‌اش را می‌فهمم. یک بار هم سمیر پشت سرش دستش انداخت و من گفتم این کار درست نیست و وارد بحث با جرارد و سمیر شدم که البته بعدتر سمیر گفت به حرف‌هایم فکر کرده و حتی تشکر کرد. آن روزها البته هنوز زخمی نبودم از حس اعتماد بیجا و بی‌پروا نظرهایم را می‌گفتم.
شاید تمام مشکل آن باشد که نباید کارت آنقدر جدی شود که ناملایمتش را باعث شکستن اعتمادت به اطرافت ببینی. برای من اما این کار چیزی بود که جای خیلی چیزها را قرار بود پر کند و اتفاقا هم شد یک جورهایی بخش بسیار بزرگی از زندگی‌ام. شاید مشکل دقیقا همین‌ جاست. نه سمیر نه ایلیا و نه بقیه پایشان را که از دانشکده بیرون می‌گذارند، درگیر مسائل و تعاملات کاری‌شان می‌مانند. و جالب این است که اکر هم با هم قراری می‌گذارند برای شنبه و یکشنبه‌شان، به هر دلیلی تا به حال نشده که به من بگویند که البته برای من بهتر هم است. تجربه آن بار که سمیر و پارتنرش خانه‌‌شان دعوت‌مان کردند، با همه زحمتی که کشیده بودند، برای من خیلی ناخوشایند بود. 

برای رهایی از همین چیزهاست که مدتی است که خودم را مشغول خواندن و نوشتن‌های پراکنده کرده‌ام و زندگی خیلی بهتر شده. دیگر برای دانشجوها هم چندان حرص نمی‌خورم و اولیتم را برنامه‌های خودم قرار می‌دهم، اینطوری خیلی کمتر سرخورده می‌شوم.

در همه آن روزهای سخت، تماس‌های ماهی کوچکم و توجه‌هایش دلم را گرم می‌کرد و فکر می‌کردم تا وقتی او را و خنده‌هایش را دارم، نظر بقیه و حتی بی‌انصافی‌شان در حقم ذره‌ای اهمیت ندارد.

حال و هوای عید نمی‌آید امسال. حتی نمی‌دانم که روز عید چه خواهم کرد. نه حس خانه‌تکانی هست و نه سفره هفت‌سین چیدن.
درخت‌های حیاط همسایه پایینی شکوفه داده‌اند، اما این آن بهاری نیست که حس عید به من می‌دهد. نه که حالم بد باشد، اما حس و حال عید نیست.
ساعاتی که در سر کار می‌گذرد را دوست دارم همچنان. شکر خدا موقعیت خوبی در بین همکاران دارم و احترام و دوستی خوبی بین‌مان برقرار است. رئیس جدید آدم خوبی است، اما خب به اندازه ویلیام دوستش ندارم. دیشب شام خداحافظی ویلیام و سمیر بود. رئیس جدید پیشنهاد داد که برای تشکر برایشان م.ش.ر.و.ب بخریم و این پیشنهاد می توانست منجر به این شود که من درگیر خرید هدیه شوم. در پاسخش گفتم که  من در این مورد، به دلیل قواعد مذهبی که پیروی می‌کنم، نمی‌توانم دخالتی داشته باشم و موضوع را به خودشان واگذار می‌کنم. بعدتر بهم گفت که سر این چیزها صریح باشم و راحت برایش بگویم که چه کارهایی را نمی‌خواهم انجام دهم. خوشحالم که با آدم‌هایی کار می‌کنم که تا حد قابل قبولی فضایی فراهم می‌کنند که بتوانم خودم باشم. چیزی که البته خودم هم یاد گرفتم این است که معمولا در این‌طور موارد، هرچه، در عین رعایت ادب و احترام به دیگری، محکم‌تر باشی و با اعتماد به نفس بیشتری خودت را همان‌طور که هستی نشان بدهی، کارت راحت‌تر است. البته همه اینها مشروط به این است که طرف مقابل، بی‌گره باشد خودش.
با همه این‌ها، دل من بدجور هوای بعضی چیزهای ایران را کرده است. تقریبا مطمئنم که محیط‌های کاری ایران، رضایت فعلی شغلی که من دارم را نمی‌توانند برایم فراهم کنند. می‌دانم که زندگی شهری‌ام در تهران بسیار پرتنش‌تر خواهد بود. چیزی اما در ایران هست که مرا خوشحال‌تر می‌کند. شاید تهش همان باشد که  وقتی راه می‌روم، زمین زیر پایم را متعلق به خودم می‌دانم .



شب تولدم بود و تنها برنامه‌ای که برای روز بعد داشتم بردن شیرینی ایرانی سر کار بود که همان را هم ترجیح می‌دادم بی‌سر و صدا و تبریک برگزار کنم. همان شب، کسی تبریکی فرستاد و من روی تخت نشستم و اشک به چشمانم آمد. در همان حال بودم که ماهی کوچکم زنگ زد. مدتی است که خودش مستقل باهام تماس می‌گیرد و همان پای تبلتش حرف می‌زند و بازی می‌کند. به خاطر او و فقط به خاطر او اشک‌ها را پاک کردم و با او گفتم و خندیدم. می‌گفت تا ساعت ۱۲ شب به وقت خودت بیدار باش. پرسید چند ساله می‌شوی؟ و بعد بر خلاف همه که مرا کم‌سن‌تر از آنچه واقعا هستم می‌بینند، چند حدس عجیب زد؛ با سن‌های خیلی بالا! و من با خنده اعتراض کردم. صبح باید سر کلاس می‌رفتم اما به خاطرش تا جایی که می‌شد بیدار ماندم.
وقتی رسیدم سر کار شیرینی‌ها را روی میز گذاشتم و کنارش یادداشتی کوچک گذاشتم با این مضمون که بفرمایید شیرینی تولد. ایلیا هم یک سری شیرینی منگو از سنگاپور آورده بود. همان کنار میز جلوی در دیدمش. وقتی فهمید تولدم است، گفت نمی‌شود که تولدت باشد و این‌قدر بی سر و صدا، باید جشن بگیری و کاری کنی. گفتم ترجیحم به همین چراغ خاموش بودن است. هر هفته ایمیلی می‌گیریم که تولدها را اعلام می‌کند و به دلایل نامعلومی اسم من آنجا نبود. ولی واقعا مهم نبود. بعد با عجله رفتم سر کلاس. قرار نبود خودم درس بدهم اما مسئول این درس بودم. یکی از دانشجوها که از قبل تولدم را پرسیده بود تبریک گفت و وقتی دید انگار حوصله کاری ندارم گفت باید برای خودت کاری کنی. وقتی برگشتم بالا بیشتر شیرینی‌ها خورده شده بود. چند نفری که سر از یاداداشت در آورده بودند، تبریک گفتند. انگار شیرینی‌های ایلیا هم به اسم من تمام شده بود! به کانتین رفتم و سمیر و ایلیا را دیدم. نهار خوردیم و من راجع به مساله‌ای که سر موضوع تحقیقم پیش آمده بود با آنها و ژاکلین حرف زدم. بعدش با ایلیا و سمیر رفتیم که چای و قهوه بخوریم مثلا به مناسبت تولد من. دوباره حرف‌هایی در مورد تحقیق من شد. از ایلیا دلخور شدم. بعدتر از سمیر هم. و این شد شروع چند روزی دل‌گرفتگی. بیشتر از همه دل‌گیر شدم از خودم که چرا اجازه دادم آدم‌ها به راحتی برچسبی به من بچسبانند و بعد نصیحتم کنند. از سمیر دلخور شدم چون اعتراف به اشتباهی که دو سال پیش در اوج صداقت پیشش کرده بودم را همان روز عصر وقتی در ایستگاه ایستاده بودیم، علیه‌ام استفاده کرد. خسته بودم. خیلی زیاد.
چند روز بعدش، کلاس درسم با دانشجوها پر چالش بود. جلسه‌ای بود که باید تمرینی که انجام داده بودند را برایشان توضیح می‌دادم و برای امتحان هم آماده‌شان می‌کردم. بعضی دانشجوها متوقع بودند و مدام بحث می‌کردند و اعتراض که چرا فلان جا نمره ازشان کم شده. من خیلی با انعطاف نمره داده بودم و انگار همین پررویشان کرده بود! در مجموع خوب مدیریت کردم شرایط را، اماخسته بودم و روحم زخم‌خورده بود. به اتاق که برگشتم، جرارد دید که سرحال نیستم. گفت درست بنشین روی صندلی. بعد صندلی‌ام را هل داد تا مقابل قاب محبوبم که از همه چیزهای ارزشمند زندگی‌ام چیزی را نشان می‌دهد قرار بگیرم. گفت فکر کردم این‌ها را یادت رفته و دیدنشان کمکت می‌کند. گفتم حالم بهتر شد. 
یک هفته-ده روز بعد وقتی ایلیا آمده بود به اتاق ما و داشت با جرارد و من حرف می‌زد، به ایلیا گله کردم که البته اصلا موقعیت مناسبی نبود برای بیان آن گله. اشتباهم این بود که رفتارش را در موقعیت مشابه با جرارد مقایسه کردم و گفتم چرا به نظر من رفتار او در آن موقعیت آزاردهنده بوده و در موقعیت مشابه، رفتار جرارد آزاردهنده نبود. مهمتر از همه این‌که این حرفها حتی اگر هم قرار بود زده شود نباید جلوی دیگری زده می‌شد، ولی خب خیلی یک دفعه‌ای این گله به ذهنم آمد و بعد خودم را سانسور کردم و بعد ایلیا انگار که فهمیده باشد گفت که چیزی می‌خواهی بگویی که نگفتی و همین شد شروع آن گفت‌و‌گو. یک دلیلیش هم این بود احتمالا که در ناخودآگاهم نمی‌خواستم بی‌جهت مکالمه دو نفره با کسی ترتیب دهم و در جمع گفتن را راحت‌تر دیده بودم. بعدش از خودم شاکی شدم که اصلا نباید حتی گله ام را طرح می‌کردم. از همه شاکی بودم. جرارد که شاهد اینها بود، سعی کرد دوستی کند برایم و گفت بالاخره چیزی روی دلت سنگینی می‌کرده که گفتی. گفت برو چند روز بعد با ایلیا قهوه‌ای بخور و حرف بزن و بعدش می‌بینی که مثل سابق باید با او بگویی و بخندی و همه این‌ها بخشی از رشد آدم است. چند روز بعد اتفاقی با ایلیا با هم برگشتیم و سوار قطار شدیم. در قطار حرف‌های معمولی از این ور و آن ور زدیم. بعدش که داشتیم پیاده می‌شدیم من گفتم یک روزی شاید باید حرف بزنیم راجع به آن روز، دوست ندارم کسی را ناراحت کرده باشم. گفت من فقط در حرف زدنم با تو محتاط شدم این روزها چون می‌ترسم با تو حرفی بزنم و تو برنجی. و من برایش توضیح دادم که مشکل من دقیقا با چیست و بحث کردیم. که البته بحث جالبی نبود و معلوم بود که حرف هم را به سختی می‌فهمیم. یک جا در بین حرف‌هایش گفت که خب من خواستم راه‌حلی بدهم و کمکی کنم، نه اینکه تو فقط ناراحت باشی و گریه کنی. محکم نگاهش کردم و گفتم تو هیچ وقت اشک‌های من را ندیدی و من هیچ وقت پیش تو گریه نکردم که به من این‌‌‌‌‌‌‌‌‌طور می‌گویی. من فقط یک موقعیت را برای شماها شرح دادم و گفتم چرا به نظرم اشتباه است و به من حس بدی می‌دهد و بعد شماها شروع کردید به برچسب زدن. گفت منظورم گریه واقعی نبود، منظورم این بود که ناراحت باشی چون می‌بینم که خیلی با خودت سخت هستی. می‌دانستم قصدش کمک بوده اما دلخور بودم. گفتم تو هیچ وقت مثلا با سمیر (به عنوان یک همکار مرد) اینطور حرف نمی‌زنی. بهش گفتم من ولی آنقدر جرات دارم که به اشتباهم اعتراف کنم که نباید آن روز این گله را جلوی دیگری مطرح می‌کردم و کار بچه‌گانه‌ای بود و ازت عذرخواهی می‌کنم. او هم گفت که برایش سخت بوده که آن‌طور مقایسه شود. ولی اصرار داشت که من دارم قضیه را برجسب زدن می‌بینم در حالی که اینطور نبوده. آخرش گفت می‌خواهی همین جا زانو بزنم ازت عذر بخواهم؟ هر دو خندیدیم و تمامش کردیم. اما بعد از آن دیگر همه چیز طور دیگری شد که البته خوب بود. در این مدت، با سمیر و ایلیا در عین احترام و حتی گاهی شوخی، حفظ فاصله می‌کنم و مسایل کاری را خیلی برایشان باز نمی‌کنم. الکی لبخند می‌زنم و می‌گویم همه چیز خوب است. چند باری ایلیا یا سمیر پرسیدند حالت خوب نیست و محکم گفتم نه خوبم، مشکلی ندارم. 
رمضان شد. نهارها که نرفتم، فاصله‌ها بیشتر شد و این برایم خوب بود که کمی با خودم خلوت کنم. جرارد گاهی از سیب‌هایش بهم می‌دهد که افطار کنم. یکی از روزهای هفته پیش حالم خوب نبود و مدام سردم بود. دلیلش احتمالا این بود که مدتی بود قرص‌های تیروئیدم تمام شده بود و من تنبلی می‌کردم بروم قرص بگیرم. با این که می‌دانم با این دارو نباید شوخی کرد، پشت گوش انداخته بودم. جرارد خواست توجهی انسان‌دوستانه کند به حالم و بعدش یک اشاره‌ای کرد به روزه و اینکه ما» هم روزه داریم اما بیشتر در مورد تفکر و روح است. شاکی شدم اما مستقیم به رویش نیاوردم. به نظرم تلویحا می‌خواست بگوید که دارم با روزه به خودم فشار بی‌جهت می‌آورم. و من چقدر از چنین مکالمه‌های مثلا دلسوزانه‌ای‌ دلخور می‌شوم. فقط با تاکید گفتم برای ما هم روزه فقط بحث جسم نیست. و در ضمن من اگر بدانم حالم بد می‌شود روزه نمی‌گیرم، کمااینکه آن روز هم روزه نبودم و حتی خودش دیده بود که چیزی خورده‌ام. بیشتر از این لجم گرفت که این را قبلا بهش گفته بودم که من احساس خوبی دارم وقتی روزه می‌گیرم و حتی تاکید کرده بودم که  رمضان را فرصتی می‌دانم برای تفکر و خلوت با خود. اما به نظرم آن نگاه برتری ذاتی فرهنگ سفید اروپایی آنقدر با آدم ها عجین شده که شاید خودشان هم بهش آگاهی ندارند، حتی وقتی در اوج حسن نیت می‌خواهند کمکت کنند. شب با هم تا ایستگاه رفتیم و کمی سر به سرم گذاشت و من آنطور که می‌خواستم نتوانستم جوابش را بدهم و بحث را ببندم. چه بد است که آدم در یک زبان و فرهنگ دیگر هیچ وقت نمی‌تواند آن‌طور که باید خودش را ابراز کند. انگار آدم بالغ نیست در فرهنگ غیر مادری‌اش.
در همین مدت، نظری در فرم ارزیابی درسی که این ترم داشتم دیدم که می‌‌شد حدس زد توسط کدام دانشجو نوشته شده. و اگر حدسم درست باشد، آن‌طرف به شدت از اعتمادم سوء‌استفاده کرده و اطلاعاتی که با ظرافت از خودم جمع کرده بود را سعی کرده با زرنگی علیه‌ام استفاده کند که البته این کارش هم ان‌شا‌الله اثری بر موقعیت کاری من ندارد. من آدم تلافی کردن نیستم و اتفاقا آن دانشجو نمره بالایی هم در آن درس گرفت، اما به شدت از خودم شاکی شدم که چرا به چنین آدمی اعتماد کردم. 
از روز تولدم تا همین امروز، همه زخم‌هایی که خوردم از این بود که احساس کردم از اعتمادم سوء‌استفاده شده یا اعتماد بیجا کرده ام. چه وقتی به سمیر و ایلیا اعتماد کردم و در مورد یک مساله کاری و احساس بدی که در من ایجاد کرده بود باهاشان حرف زدم و آنها رفتند بالای منبر که احساسی نباش و موقعیت را دراماتیک نکن، چه وقتی دانشجو از در هم‌نظر بودن با من وارد شد تا اطلاعاتی از وضعیت کاری‌ام بگیرد و بعد احتمالا سعی کند علیه‌ام استفاده کند و چه وقتی که بعد از این که اعتماد کردم و چیزهایی از سبک تجربه دینی‌ام گفته‌ام، باز هم از سوی کسانی که پنج ماه است تقریبا هر روز باهاشان کار کرده‌‌‌‌‌ام، در همان قالب‌های از پیش تعیین شده این کشور از مسلمانان قرار می‌گیرم. 
الان فقط با حفظ فاصله دارم جلو می‌روم. از هفته بعد اتاقمان از هم جدا می‌شود و باید اعتراف کنم که از بین همه دلم برای جرارد تنگ می‌شود چون در مواجهه با مسائل کاری، او اگر راه‌حلی هم می‌دهد، معمولا قبلش سعی می‌کند شرایط و موقعیت آدم را بفهمد (و البته از آنهاست که خیلی اوقات در مکالمات معلوم است که خوب گوش نمی‌دهد و همین می‌تواند اعصاب‌خرد کن باشد).
 دلم برای تیم هم تنگ می‌شود. البته او یکی-دو هفته‌ای زودتر از اتاق ما نقل مکان کرد و این تغییر برای او هم خوشایند نبود. یک روز باید از او بنویسم. خیلی وقت است که می‌خواهم ازش بنویسم. آن روزی که جرارد سعی می‌کرد بعد از بحث با ایلیا به من کمک کند هم چیزهای جالبی راجع به تیم گفت که تا به حال به چشم من نیامده بود. یک روز که تیم بهم آواکادو داد و برایم توضیح داد که آواکادو کاشته در گلدان فکر کردم که چقدر تنهایی‌اش را می‌فهمم. یک بار هم سمیر پشت سرش دستش انداخت و من گفتم این کار درست نیست و وارد بحث با جرارد و سمیر شدم که البته بعدتر سمیر گفت به حرف‌هایم فکر کرده و حتی تشکر کرد. آن روزها البته هنوز زخمی نبودم از حس اعتماد بیجا و بی‌پروا نظرهایم را می‌گفتم.
شاید تمام مشکل آن باشد که نباید کارت آنقدر جدی شود که ناملایمتش را باعث شکستن اعتمادت به اطرافت ببینی. برای من اما این کار چیزی بود که جای خیلی چیزها را قرار بود پر کند و اتفاقا هم شد یک جورهایی بخش بسیار بزرگی از زندگی‌ام. شاید مشکل دقیقا همین‌ جاست. نه سمیر نه ایلیا و نه بقیه پایشان را که از دانشکده بیرون می‌گذارند، درگیر مسائل و تعاملات کاری‌شان می‌مانند. و جالب این است که اگر هم با هم قراری می‌گذارند برای شنبه و یکشنبه‌شان، به هر دلیلی تا به حال نشده که به من بگویند که البته برای من بهتر هم است. تجربه آن بار که سمیر و پارتنرش خانه‌‌شان دعوت‌مان کردند، با همه زحمتی که کشیده بودند، برای من خیلی ناخوشایند بود. 

برای رهایی از همین چیزهاست که مدتی است که خودم را مشغول خواندن و نوشتن‌های پراکنده کرده‌ام و زندگی خیلی بهتر شده. دیگر برای دانشجوها هم چندان حرص نمی‌خورم و اولیتم را برنامه‌های خودم قرار می‌دهم، اینطوری خیلی کمتر سرخورده می‌شوم.

در همه آن روزهای سخت، تماس‌های ماهی کوچکم و توجه‌هایش دلم را گرم می‌کرد و فکر می‌کردم تا وقتی او را و خنده‌هایش را دارم، نظر بقیه و حتی بی‌انصافی‌شان در حقم ذره‌ای اهمیت ندارد.

نوشتن سخت بود. حرف زیاد بود و حس‌ها فوران می‌کرد اما جاری نمی‌شدند در کلمات.

روزهایی بود که سرخورده بودم و غمگین، روزهایی هم بود که می‌دانستم که خیلی چیزها خوب است و من باید تمرکزم را روی ارزشمندترین‌های زندگی‌ام بگذارم. روزهایی که چیزی در ذهن وزوز می‌کرد که حالم را بد کند اما من می‌دانستم که خیلی چیزها روبه‌راه است. روزهایی مثل امروز که پس از مدت‌ها پشت میز تحریر نشسته‌ام، خانه مرتب است و صدای مامان از آشپزخانه می‌آید. همه چیز آرام است اما وزوزی در گوشم مرا به روزهایی از گذشته وصل می‌کند که دوستشان ندارم.

 

بخشی از زندگی من هست که روزهای تلخی دارد: دوره ارشد در ایران. بارها شده که فکر می‌کنم کاش هیچ وقت آن ارشد را در ایران نمی‌خواندم. در آن دوره، آدم‌هایی خواسته و ناخواسته زخم‌هایی به من زدند. یا دقیق‌تر بگویم، در آن دوره روح من زخم‌های عمیقی برداشت که من این زخم‌ها را حاصل رفتار بعضی از افرادی می‌دانم که من به آنها اعتماد کرده بودم. بعضی‌شان رفتارشان به وضوح ناپسند بود. مثلا کسی بود که خیلی سعی کرد به من نزدیک شود. تا اینکه وقتی از ایران رفته بودم روزی ایمیل ناشناسی دریافت کردم که پر بود از تهمت و ناسزا به خودم و خانواده‌ام. خیلی تعجب کرده بودم که یعنی چه کسی می‌تواند چنین کاری کند. طبعا اولین فردی که به ذهنم آمد نامزد سابق بود. اشتباه کرده بودم. با کمی جست‌و‌جو و بررسی آدرس آی‌پی متوجه شدم که کار همان هم‌کلاسی است که مدام ابراز دوستی می‌کند. پیامی برایش فرستادم و حال و احوال کردم و او هم گفت که خیلی دلش برایم تنگ شده و باز کلی ابراز محبت و دوستی کرد. مدتی صبر کردم و بعد برایش ایمیلی فرستادم که می‌دانم که آن ایمیل ناشناس را او فرستاده و از دوررویی‌اش ابراز شگفتی کردم. گفتم تهمت‌هایش را می‌توان پی‌گیری قضایی کرد ولی چنین قصدی ندارم. طبعا هیچ وقت جواب نداد. هنوز بعد از این همه سال، دورویی‌اش برایم عجیب است. این روزها می‌بینم که شده کارشناس چندتا از شبکه‌های فارسی زبان خارج از ایران و در موضوعات متنوعی اظهار نظر تخصصی می‌کند. گاه در مورد مسائل مختلف چنان با اعتماد به نفس حرف می‌زند که من تعحب می‌کنم. نظر دادن تخصصی در مورد این مسائل، نیاز به تخصص بسیار بیشتری از سابقه او دارد. اما ظاهرا در این جور رسانه ها، عمق اطلاعات اهمیت جندانی ندارد.

بعضی دیگر از آدم‌های آن دوره هم بودند که زیرپوستی‌تر زخم زدند. از نظر من، حق دوستی را به جا نیاوردند ولی آنقدر با ت بودند که مدرکی علیه‌شان باقی نماند. این زخم ها نمی‌دانم چرا هنوز در من زنده اند و گاه سر باز می‌کنند. بیش از ده سال گذشته از آن سالها ولی من هنوز نتوانسته‌ام با این درد آن طور که می‌خواهم کنار بیایم.

در ان سالها تک و توک آدم‌هایی هم بودند که من عمیقا به خوبی‌شان اعتقاد داشتم اما گذر زمان دورمان کرد و من شک داشتم که چقدر آن دیگر افرادی که شروع کرده بودند به نارقیفی ممکن است بر روی نظر آن‌های دیگر نسبت به من اثر گذاشته باشند. چند سال پیش برای یکی از این افراد که خوبی‌اش را باور داشتم چیزی نوشتم. چون هنوز هم دوستش داشتم و فکری می‌کردم چیزی هست که هنوز وصلم می‌کند به دوستی‌مان و خاطرات‌مان. 

ادامه مطلب


 اَنـَا الَّذى وَعَدْتُ وَ اَنـَاالَّذى اَخْلَفْتُ

اَنـَاالَّذى نَکَثْتُ

اَنـَا الَّذى اَقْرَرْتُ 

اَنـَا الَّذِى اعْتَرَفْتُ بِنِعْمَتِکَ عَلَىَّ وَ عِنْدى

 

من آنم که تعهد می‌کنم. من آنم که پیمان بستم و همانم که شکستم.

من آنم که بدعهدی کردم.

من آنم که اقرار کردم.

من آنم که معترف شدم به نعمت‌های تو بر خودم و پیش خودم.

 

فرازی از دعای عرفه- ترجمه سید مهدی شجاعی


این روزها فکر می‌کنم که چقدر سبک‌ترم و چقدر انگار باری از شانه‌هایم برداشته شده.

کم‌کم چیزها دارد در ذهن و روحم سر جای خودشان قرار می‌گیرند، همان‌طور که خانه به لطف مامان مرتب شد. اولویت‌های زندگی کمابیش دارند برمی‌گردند سر جای اول‌شان. 

دانشجویی داشتم که تقریبا تمام درس‌هایش را افتاده بود. من استاد راهنمایش شدم. کار آسانی نبود. چند روز پیش بالاخره کارش را تمام کرد. بیشتر از ساعات موظفم برایش وقت گذاشتم. اما خوشحالم. انگیزه‌اش برای ادامه دادن به من هم انگیزه می‌داد. هنوز نمی‌دانم پایان‌نامه را قبول می‌شود یا نه. تا آخر این هفته با یک استاد دیگر باید تصمیم بگیریم در مورد نمره‌اش. چیزی که برای من واضح است پیشرفت قابل‌توجه این دانشجو بود.

 

اول پایان‌نامه‌اش نوشته:

To my supervisor, Ms. ., because with her, I experienced and learned that the disciple can reach and conquer any challenge or goal by having the right mentor. Sincerely thank you for your guidance and support.

 

 

خوب می‌داند که این چیزها نمره‌اش را تحت تاثیر قرار نمی‌دهد و فقط احساس قلبی‌اش را نوشته که راستش برای من خیلی ارزش دارد.


دیروز رفتم و بلانش را باد زدم. پرسیدم که می‌شود زینش را پایین‌تر آورد که آقای تعمیرکار دوچرخه گفت نمی‌شود. خیلی وقت بود رکاب نزده بودم و راندن بلانش حسی شبیه حس پرواز به من داد.

به گل‌فروشی قدیمی هم سر زدم. برای بالکن که حدود دو سال است گلدان خالی‌اش توی ذوق می‌زدند، گل خریدم. یک دسته رز صورتی هم برای روی میز نهارخوری گرفتم. دسته گل را توی سبد جلوی دوچرخه گذاشتک و راه افتادم سمت خانه. همین‌طور که رکاب می‌زدم، دسته گلم افتاد وسط خیابان. تا بزنم کنار، ماشین و موتوری رد شدند. هیچ‌کدام لهش نکردند. خانم سوار بر دوچرخه پشتی هم لبخند زد و می‌خواست کمک کند. 

خانه دوباره برایم خانه شده و ازش حس امنیت می‌گیرم. آشپزی می‌کنم و ظرف‌ها را به موقع در ماشین ظرف‌شویی می‌گذارم. دلم تنگ خانواده است اما خانه‌ام هنوز بوی مادر را حفظ کرده.

دختر دانشجویی که استاد راهنمایش بودم و در کار پایان‌نامه‌اش خیلی پیشرفت کرده بود، با حداقل نمره قبولی قبول شد. نسخه نهایی کارش هنوز ایراداتی غیرقابل اغماض داشت. من که روند پیشرفتش را دیده بودم، می‌دانستم که چقدر تلاش کرده اما نمی‌شد که حداقل استانداردها را نادیده گرفت. دلم می‌خواست می‌شد نیم نمره بیشتر بهش بدهیم اما نشد. با این‌حال، می‌خواهم در جشن فارغ‌التحصیلی‌شان، از احساسم نسبت به روحیه شکست‌ناپذیرش و تلاشش بگویم. راستش الان که به عقب برمی‌گردم، احساس می‌کنم به آن یکی دانشجویم که کارش را زودتر از این یکی تمام کرد، بی‌جهت نیم‌نمره اضافه دادم و البته استاد دیگر هم مخالفتی نکرد با نمره. خیلی سخت است رعایت عدالت در این چیزها.

کتاب می‌خوانم و با چراغ مطالعه شارژی که برای کنار تختم گرفتم خیلی کارم آسان‌تر شد. همین‌طور، دارم شروع می‌کنم به نوشتن‌ چیزهایی که مدت‌هاست ایده‌شان دارد خاک می‌خورد. پیش‌نویس متن فارسی داشتم که از پارسال نیمه‌کاره مانده بود. دستی به سرورویش کشیدم می‌خواهم جایی منتشرش کنم که حرفه‌ای باشد، اما مخاطب عام داشته باشد. یک کار انگلیسی هم با کسی شروع کردم که خیلی امید دارم ظرف چند روز آینده به جایی برسد و در وبلاگ دانشگاه چاپ شود. 

زبان غریب این مملکت را هم بالاخره جدی شروع کردم. معلمم می‌گوید که در مجموع، خیلی خوبم اما خودم از تلفظ افتضاحم متنفرم. اینها نمی‌فهمند که چقدر حروف صدادار زبان مادری من ساده و بی‌تکلفند، نمی‌دانند چقدر ترکیب حروف صدادار و صداهای عجیب درآوردن برای من سخت است!

نه که سختی و نگرانی نباشد در این روزهایم، که هست! فقط کمی دارم یاد می‌گیرم که اولویت‌ها یادم نرود. مثلا وقتی رفتار یکی از استادها به وضوع غیردوستانه است و آزارم می‌دهد، سعی می‌کنم به یاد بیاورم که نظر او هیچ تاثیری در هویت من ندارد و اینکه او چقدر کوچک است در مقابل کل هستی. این‌طوری لحظات گرفتگی کوتاه‌ترند. 


 اَنـَا الَّذى وَعَدْتُ وَ اَنـَا الَّذى اَخْلَفْتُ

اَنـَا الَّذى نَکَثْتُ

اَنـَا الَّذى اَقْرَرْتُ 

اَنـَا الَّذِى اعْتَرَفْتُ بِنِعْمَتِکَ عَلَىَّ وَ عِنْدى

 

من آنم که تعهد می‌کنم. من آنم که پیمان بستم و همانم که شکستم.

من آنم که بدعهدی کردم.

من آنم که اقرار کردم.

من آنم که معترف شدم به نعمت‌های تو بر خودم و پیش خودم.

 

فرازی از دعای عرفه- ترجمه سید مهدی شجاعی


بعد از مهدی شادمانی، با دو فوت دیگر هم روبه‌رو شدم. یکی دوست برادرم که زندگی‌اش را وقف کمک به بیماران نیازمند کرده بود و همین چند وقت پیش بود که ما تصمیم گرفتیم فطریه‌مان را به او بسپاریم. وقتی برادرم خبر را برایم فرستاد، با غصه گفته بود که دوستش دو بچه کوچک داشت و من عمق غم برادرم را حس کرده بودم که حالا که پدر شده، این غم را جور دیگر می‌بیند. دیگری همکاری بود که من یکی دوباری از دور دیده بودمش فقط. در واقع، وقتی من شروع به کار کرده بودم او مدتی بود  که درگیر سرطان شده بود و دو باری آمده بود دانشکده که به همکاران سر بزند و من رویم نشده بود بروم جلو و خودم را معرفی کنم. ویلیام فردای روزی که خبر فوت را خودش برایمان فرستاده بود، مشکی پوشید. قرار بود روز سه‌شنبه (روز عاشورا) مراسم یادبود و خاک‌سپاری باشد. به ویلیام که نگاه می‌کردم، به راحتی توانستم با پیراهن مشکی در وسط مجلس عزاداری امام حسین تصورش کنم. همیشه یکی از تفریحاتم این بوده که آدمهای دور و برم را در فرهنگ ایرانی معادل‌سازی کنم. گاهی بعضی از خانم‌های پیری که در اتوبوس می‌بینم را را با چادر و در قالب یک حاج‌خانم تصور می‌کنم و عجیب چفت و بست می‌شود آن تصویر خودساخته.

امسال بعد از سالها در مراسم جمعی عاشورا شرکت کردم. هم شب عاشورا رفتم و هم روز عاشورا. چیزهای زیادی هست که باید بنویسم. بعد از سالها این روزها را در تنهایی گذراندن، دلم هوای جمعی را کرده بود که بشود جزئی از آن بود. 

 

 

 


حدود یک سال پیش بود که نوشته‌هایش را دیده بودم و بعد مبهوت تسلیم بودنش شده بودم. استیصالی که آن روزها داشتم باعث شد که علی‌رغم این‌که برایم سخت است چنین درخواست‌هایی از یک غریبه بکنم، ازش خواهش کنم که برایم دعا کند. گفته بود:.به روی چشم شما رو دعا می‌کتم اما بدونید نزدیک‌تر از شما به خدا وجود نداره، مخصوصا برای خودتون.»

 

مهدی شادمانی از دنیا رفت. همزمانی رفتنش با محرم انگار که دل را آرام کند که آن همه عشق و ارادتش، بی‌جواب نمانده. امروز صبح توی تخت بودم که خبر را دیدم و اشک‌ها بود که می‌ریخت. چطور می‌شود آدم کسی را نشناسد اما رفتنش آدم را این‌طور تکان دهد؟

من با این‌که خیلی قبل‌ترها همشهری جوان خوان بودم، چیزی از او نمی‌دانستم. شناختنش کاملا اتفاقی و به واسطه اینستاگرام بود و اینکه  چشمانم به نوشته‌هایش میخکوب شده بود. نوشته‌هایش بارها به من تلنگر زد. و امروز در اوج تمام مشغولیت‌های دنیایی، رفتنش حواسم را به چیزهایی جمع کرد که مدتی بود گم‌شان کرده بودم. روحش شاد.

 

 


دیروز رفتم و بلانش را باد زدم. پرسیدم که می‌شود زینش را پایین‌تر آورد که آقای تعمیرکار دوچرخه گفت نمی‌شود. خیلی وقت بود رکاب نزده بودم و راندن بلانش حسی شبیه حس پرواز به من داد.

به گل‌فروشی قدیمی هم سر زدم. برای بالکن که حدود دو سال است گلدان خالی‌اش توی ذوق می‌زدند، گل خریدم. یک دسته رز صورتی هم برای روی میز نهارخوری گرفتم. دسته گل را توی سبد جلوی دوچرخه گذاشتم و راه افتادم سمت خانه. همین‌طور که رکاب می‌زدم، دسته گلم افتاد وسط خیابان. تا بزنم کنار، ماشین و موتوری رد شدند. هیچ‌کدام لهش نکردند. خانم سوار بر دوچرخه پشتی هم لبخند زد و می‌خواست کمک کند. 

خانه دوباره برایم خانه شده و ازش حس امنیت می‌گیرم. آشپزی می‌کنم و ظرف‌ها را به موقع در ماشین ظرف‌شویی می‌گذارم. دلم تنگ خانواده است اما خانه‌ام هنوز بوی مادر را حفظ کرده.

دختر دانشجویی که استاد راهنمایش بودم و در کار پایان‌نامه‌اش خیلی پیشرفت کرده بود، با حداقل نمره قبولی قبول شد. نسخه نهایی کارش هنوز ایراداتی غیرقابل اغماض داشت. من که روند پیشرفتش را دیده بودم، می‌دانستم که چقدر تلاش کرده اما نمی‌شد که حداقل استانداردها را نادیده گرفت. دلم می‌خواست می‌شد نیم نمره بیشتر بهش بدهیم اما نشد. با این‌حال، می‌خواهم در جشن فارغ‌التحصیلی‌شان، از احساسم نسبت به روحیه شکست‌ناپذیرش و تلاشش بگویم. راستش الان که به عقب برمی‌گردم، احساس می‌کنم به آن یکی دانشجویم که کارش را زودتر از این یکی تمام کرد، بی‌جهت نیم‌نمره اضافه دادم و البته استاد دیگر هم مخالفتی نکرد با نمره. خیلی سخت است رعایت عدالت در این چیزها.

کتاب می‌خوانم و با چراغ مطالعه شارژی که برای کنار تختم گرفتم خیلی کارم آسان‌تر شد. همین‌طور، دارم شروع می‌کنم به نوشتن‌ چیزهایی که مدت‌هاست ایده‌شان دارد خاک می‌خورد. پیش‌نویس متن فارسی داشتم که از پارسال نیمه‌کاره مانده بود. دستی به سر و رویش کشیدم  و می‌خواهم جایی منتشرش کنم که حرفه‌ای باشد، اما مخاطب عام داشته باشد. یک کار انگلیسی هم با کسی شروع کردم که خیلی امید دارم ظرف چند روز آینده به جایی برسد و در وبلاگ دانشگاه چاپ شود. 

زبان غریب این مملکت را هم بالاخره جدی شروع کردم. معلمم می‌گوید که در مجموع، خیلی خوبم اما خودم از تلفظ افتضاحم متنفرم. اینها نمی‌فهمند که چقدر حروف صدادار زبان مادری من ساده و بی‌تکلفند، نمی‌دانند چقدر ترکیب حروف صدادار و صداهای عجیب درآوردن برای من سخت است!

نه که سختی و نگرانی نباشد در این روزهایم، که هست! فقط کمی دارم یاد می‌گیرم که اولویت‌ها یادم نرود. مثلا وقتی رفتار یکی از استادها به وضوع غیردوستانه است و آزارم می‌دهد، سعی می‌کنم به یاد بیاورم که نظر او هیچ تاثیری در هویت من ندارد و اینکه او چقدر کوچک است در مقابل کل هستی. این‌طوری لحظات گرفتگی کوتاه‌ترند. 


اَنـَا الَّذى وَعَدْتُ وَ اَنـَا الَّذى اَخْلَفْتُ

اَنـَا الَّذى نَکَثْتُ

اَنـَا الَّذى اَقْرَرْتُ 

اَنـَا الَّذِى اعْتَرَفْتُ بِنِعْمَتِکَ عَلَىَّ وَ عِنْدى

 

من آنم که تعهد می‌کنم. من آنم که پیمان بستم و همانم که شکستم.

من آنم که بدعهدی کردم.

من آنم که اقرار کردم.

من آنم که معترف شدم به نعمت‌های تو بر خودم و پیش خودم.

 

فرازی از دعای عرفه- ترجمه سید مهدی شجاعی


روز اول مهر به ایران سفر کردم. سفرم تقریبا سه هفته طول کشید و در تمام طول مدت سفر مریض بودم و آلرژی‌ام هم به هوای تهران عود کرده بود. با این حال، یکی از بهترین سفرهایی بود که داشتم. مثل همیشه، روزهای اول سفر گنگ بودم و در فضای خارج از خانه حس غریبگی می‌کردم. جاهای لولکس تهران و فضاهای کافه‌ها و رستوران‌ها آزارم می‌داد. حس عدم تعلقم زیاد بود. بعد از آن، رودربایستی را کنار گذاشتم و به کسانی که می‌خواستند ببینندم گفتم که ترجیحم این است که در خانه ببینمشان و یا جاهایی بروم که برایم حس آشنا داشته باشند. سفر اصفهان را که رفتم، انگار که آن حس تعلق ایجاد شد. به دیوار مسجد جامع عباسی (من نه اسم مسجد شاه را قبول دارم، نه امام) تکیه دادم و با خودم فکر کردم که می‌توان ساعت‌ها اینجا نشست. بودن کنار مامان و خاله خوب بود. حالا که حواسم هست مامانم بهترین دوستم است، می‌دانم که من چقدر گاهی بی‌وفا بوده‌ام. 

بعد از بازگشت از اصفهان، تهران هم قابل تحمل‌تر شد. هنوز بعضی تیپ‌ها و لباسها ورفتارها برایم غریب بود. احساس می‌کردم بخش زیادی از آدمها از روی هم قالب زده شده‌اند و همه می‌خواهند مثل هم باشند. با این‌حال، دیدن آدم‌های دوست‌داشتنی زندگی‌ام حالم را خوب می‌کرد. خیلی خوب. آن دوستی‌ها و آن رابطه‌ها یادم آورد که چقدر در غربت تنهایم و خالی از دوستان نزدیک.

سفر طولانی شده بود و بازگشت سخت بود. به تمام مزایای زندگی در ایران فکر می‌کردم و می‌ترسیدم که عمرم در غربت و تنهایی هدر رود. تا اینکه. شب آخر اتفاق عجیبی افتاد. عصر پیش از سفرم، از خانه دوست مادرم که همسایه‌مان هم هست برمی‌گشتیم وغیرمنتظره‌ترین دیدار اتفاق افتاد. چند ثانیه‌ای طول کشید تا بشناسمش. هشت سال گذشته بود از آخرین بار. چرا همه چیز آن‌طور رقم خورده بود که در آن ساعت و  آن دقیقه ما آنجا باشیم و دو آسانسور دیگر کار نکنند و ما مجبور شویم سوار آن آسانسوری بشویم که آن دو نفر هم آن پایین مجبور شده باشند منتظرش باشند؟ چرا آن ساعت، چرا آنجا؟ نمی‌دانم. واقعا نمی‌دانم. چند ثانیه نگاهمان روی هم ماند و هیچ نگفتیم. در آن لحظه، نه مادر من متوجه شد، نه همراه طرف مقابل. سنگینی آن دیدار اما حالم را دگرگون کرد. چیزی که مرا اذیت کرد ناگهانی بودن آن اتفاق بود و آگاه شدن به این که خانه جدید مامان بابا که آنقدر دوستش داشتم، چیزهایی دارد که دوست ندارم.

این که چرا این اتفاق ناخوشایند بود توضیحش سخت است. من واقعا رها کرده بودم آن بخش  از گذشته را، اما به هیچ وجه هم دوست نداشتم دیداری صورت بگیرد. بگذریم. همین موضوع بازگشت را راحت کرد.

به ایستگاه مرکزی شهرم* که رسیدم، حس عجیبی داشتم: حس تعلق. از دیدن این همه تنوع در آدم‌ها و لباس و ظاهرشان دلم گرم شد. نگاهم را در ایستگاه چرخاندم: اینجا با یک نگاه نمی‌شد گفت که چه چیزی مد است و چه جیزی نه! حتی به راحتی نمی‌شد وضع مالی همه افراد را صرفا از روی پوشش‌شان قضاوت کرد. همه این‌ها حسی شبیه اعتماد به اطرافم به من می‌داد.

دل من برای ایران تنگ بود، اما اینجا کشوری بود که در تمام این سالها تا حد زیادی به من اجازه داده بود که خودم باشم.

----------------

*شهر محل زندگی‌ام که الان متوجه شدم که آن را شهرم» می‌دانم.


فردای روزی که از ک بازگشته باشی، اخبار را بخوانی و ماتت ببرد. پرت شوی به بهار ۲۰۰۳ زمانی که تلویزیون حمله آمریکا به عراق را نشان می‌داد و تو با همه خامی‌ات میدانستی که این اتفاق آغاز فجایعی بی‌پایان خواهد بود.

حالم بد است و فکر ایران» لحظه‌ای رهایم نمی‌کند. در این میان رفتارهای پرخاش‌جویانه عده‌ای فقط بیشتر و بیشتر دل‌سردم می‌کند. نفرت‌پراکنی، حرف‌های بی‌مبنا، تکرار شایعات، پذیرش بی سند و مدرک ادعاهایی که مشابه‌شان در طول تاریخ بیان شده و بعدها غیردقیق بودنشان معلوم شده، خط‌کشی و دوقطبی‌سازی همه این‌ها چیزهایی است که حس خفگی می‌دهد. و کاش و ای کاش که در این شرایط حاکمیت کمی فقط کمی با مردمش همدلانه‌تر تا کرده بود.

در اینستاگرام متن احسان محمدی را هم‌خوان کرده بودم در مورد ضرورت حمله نکردن به هم‌دیگر در این شرایط. یکی از آن دوستانی که گاه بسیار عجول است در تصمیم‌گیری و گویی تاب شنیدن نظر مخالف ندارد، برایم پیام داده که خانمی» لطف کن» استوری‌هایت را روی من ببند! طبعا اگر خواندن دعوت به همدلی آنقدر برایش سنگین است، خودش می‌نوانست استوری‌‌های من را میوت کند بی آنکه با الفاظ خانمی» و لطف کن» بخواهد به من بگوید تاب شنیدن نظر متفاوت ندارد. این رفتار همان چیزی است که می توان passive aggresive نامیدش. 

این‌جور وقت‌ها در غربت بودن سخت‌تر است،  بارها سخت‌تر است.

فردا سر کار رفنن‌م سخت است چرا که بعید می‌دانم هیچ کس بتواند درک کند حال دلی را که در غربت می‌تپد برای آینده نامعلوم کشورش و مردمش. حوصله سوال‌ها و گاه تحلیل‌های حق‌به‌جانب دور از واقعیت‌شان را ندارم.

 


شب تولدم بود و تنها برنامه‌ای که برای روز بعد داشتم بردن شیرینی ایرانی سر کار بود که همان را هم ترجیح می‌دادم بی‌سر و صدا و تبریک برگزار کنم. همان شب، کسی تبریکی فرستاد و من روی تخت نشستم و اشک به چشمانم آمد. در همان حال بودم که ماهی کوچکم زنگ زد. مدتی است که خودش مستقل باهام تماس می‌گیرد و همان پای تبلتش حرف می‌زند و بازی می‌کند. به خاطر او و فقط به خاطر او اشک‌ها را پاک کردم و با او گفتم و خندیدم. می‌گفت تا ساعت ۱۲ شب به وقت خودت بیدار باش. پرسید چند ساله می‌شوی؟ و بعد بر خلاف همه که مرا کم‌سن‌تر از آنچه واقعا هستم می‌بینند، چند حدس عجیب زد؛ با سن‌های خیلی بالا! و من با خنده اعتراض کردم. صبح باید سر کلاس می‌رفتم اما به خاطرش تا جایی که می‌شد بیدار ماندم.
وقتی رسیدم سر کار شیرینی‌ها را روی میز گذاشتم و کنارش یادداشتی کوچک گذاشتم با این مضمون که بفرمایید شیرینی تولد. ایلیا هم یک سری شیرینی منگو از سنگاپور آورده بود. همان کنار میز جلوی در دیدمش. وقتی فهمید تولدم است، گفت نمی‌شود که تولدت باشد و این‌قدر بی سر و صدا، باید جشن بگیری و کاری کنی. گفتم ترجیحم به همین چراغ خاموش بودن است. هر هفته ایمیلی می‌گیریم که تولدها را اعلام می‌کند و به دلایل نامعلومی اسم من آنجا نبود. ولی واقعا مهم نبود. بعد با عجله رفتم سر کلاس. قرار نبود خودم درس بدهم اما مسئول این درس بودم. یکی از دانشجوها که از قبل تولدم را پرسیده بود تبریک گفت و وقتی دید انگار حوصله کاری ندارم گفت باید برای خودت کاری کنی. وقتی برگشتم بالا بیشتر شیرینی‌ها خورده شده بود. چند نفری که سر از یاداداشت در آورده بودند، تبریک گفتند. انگار شیرینی‌های ایلیا هم به اسم من تمام شده بود! به کانتین رفتم و سمیر و ایلیا را دیدم. نهار خوردیم و من راجع به مساله‌ای که سر موضوع تحقیقم پیش آمده بود با آنها و ژاکلین حرف زدم. بعدش با ایلیا و سمیر رفتیم که چای و قهوه بخوریم مثلا به مناسبت تولد من. دوباره حرف‌هایی در مورد تحقیق من شد. از ایلیا دلخور شدم. بعدتر از سمیر هم. و این شد شروع چند روزی دل‌گرفتگی. بیشتر از همه دل‌گیر شدم از خودم که چرا اجازه دادم آدم‌ها به راحتی برچسبی به من بچسبانند و بعد نصیحتم کنند. از سمیر دلخور شدم چون اعتراف به اشتباهی که دو سال پیش در اوج صداقت پیشش کرده بودم را همان روز عصر وقتی در ایستگاه ایستاده بودیم، علیه‌ام استفاده کرد. خسته بودم. خیلی زیاد.
چند روز بعدش، کلاس درسم با دانشجوها پر چالش بود. جلسه‌ای بود که باید تمرینی که انجام داده بودند را برایشان توضیح می‌دادم و برای امتحان هم آماده‌شان می‌کردم. بعضی دانشجوها متوقع بودند و مدام بحث می‌کردند و اعتراض که چرا فلان جا نمره ازشان کم شده. من خیلی با انعطاف نمره داده بودم و انگار همین پررویشان کرده بود! در مجموع خوب مدیریت کردم شرایط را، اماخسته بودم و روحم زخم‌خورده بود. به اتاق که برگشتم، جرارد دید که سرحال نیستم. گفت درست بنشین روی صندلی. بعد صندلی‌ام را هل داد تا مقابل قاب محبوبم که از همه چیزهای ارزشمند زندگی‌ام چیزی را نشان می‌دهد قرار بگیرم. گفت فکر کردم این‌ها را یادت رفته و دیدنشان کمکت می‌کند. گفتم حالم بهتر شد. 
یک هفته-ده روز بعد وقتی ایلیا آمده بود به اتاق ما و داشت با جرارد و من حرف می‌زد، به ایلیا گله کردم که البته اصلا موقعیت مناسبی نبود برای بیان آن گله. اشتباهم این بود که رفتارش را در موقعیت مشابه با جرارد مقایسه کردم و گفتم چرا به نظر من رفتار او در آن موقعیت آزاردهنده بوده و در موقعیت مشابه، رفتار جرارد آزاردهنده نبود. مهمتر از همه این‌که این حرفها حتی اگر هم قرار بود زده شود نباید جلوی دیگری زده می‌شد، ولی خب خیلی یک دفعه‌ای این گله به ذهنم آمد و بعد خودم را سانسور کردم و بعد ایلیا انگار که فهمیده باشد گفت که چیزی می‌خواهی بگویی که نگفتی و همین شد شروع آن گفت‌و‌گو. یک دلیلیش هم این بود احتمالا که در ناخودآگاهم نمی‌خواستم بی‌جهت مکالمه دو نفره با کسی ترتیب دهم و در جمع گفتن را راحت‌تر دیده بودم. بعدش از خودم شاکی شدم که اصلا نباید حتی گله ام را طرح می‌کردم. از همه شاکی بودم. جرارد که شاهد اینها بود، سعی کرد دوستی کند برایم و گفت بالاخره چیزی روی دلت سنگینی می‌کرده که گفتی. گفت برو چند روز بعد با ایلیا قهوه‌ای بخور و حرف بزن و بعدش می‌بینی که مثل سابق باید با او بگویی و بخندی و همه این‌ها بخشی از رشد آدم است. چند روز بعد اتفاقی با ایلیا با هم برگشتیم و سوار قطار شدیم. در قطار حرف‌های معمولی از این ور و آن ور زدیم. بعدش که داشتیم پیاده می‌شدیم من گفتم یک روزی شاید باید حرف بزنیم راجع به آن روز، دوست ندارم کسی را ناراحت کرده باشم. گفت من فقط در حرف زدنم با تو محتاط شدم این روزها چون می‌ترسم با تو حرفی بزنم و تو برنجی. و من برایش توضیح دادم که مشکل من دقیقا با چیست و بحث کردیم. که البته بحث جالبی نبود و معلوم بود که حرف هم را به سختی می‌فهمیم. یک جا در بین حرف‌هایش گفت که خب من خواستم راه‌حلی بدهم و کمکی کنم، نه اینکه تو فقط ناراحت باشی و گریه کنی. محکم نگاهش کردم و گفتم تو هیچ وقت اشک‌های من را ندیدی و من هیچ وقت پیش تو گریه نکردم که به من این‌‌‌‌‌‌‌‌‌طور می‌گویی. من فقط یک موقعیت را برای شماها شرح دادم و گفتم چرا به نظرم اشتباه است و به من حس بدی می‌دهد و بعد شماها شروع کردید به برچسب زدن. گفت منظورم گریه واقعی نبود، منظورم این بود که ناراحت باشی چون می‌بینم که خیلی با خودت سخت هستی. می‌دانستم قصدش کمک بوده اما دلخور بودم. گفتم تو هیچ وقت مثلا با سمیر (به عنوان یک همکار مرد) اینطور حرف نمی‌زنی. بهش گفتم من ولی آنقدر جرات دارم که به اشتباهم اعتراف کنم که نباید آن روز این گله را جلوی دیگری مطرح می‌کردم و کار بچه‌گانه‌ای بود و ازت عذرخواهی می‌کنم. او هم گفت که برایش سخت بوده که آن‌طور مقایسه شود. ولی اصرار داشت که من دارم قضیه را برجسب زدن می‌بینم در حالی که اینطور نبوده. آخرش گفت می‌خواهی همین جا زانو بزنم ازت عذر بخواهم؟ هر دو خندیدیم و تمامش کردیم. اما بعد از آن دیگر همه چیز طور دیگری شد که البته خوب بود. در این مدت، با سمیر و ایلیا در عین احترام و حتی گاهی شوخی، حفظ فاصله می‌کنم و مسایل کاری را خیلی برایشان باز نمی‌کنم. الکی لبخند می‌زنم و می‌گویم همه چیز خوب است. چند باری ایلیا یا سمیر پرسیدند حالت خوب نیست و محکم گفتم نه خوبم، مشکلی ندارم. 
رمضان شد. نهارها که نرفتم، فاصله‌ها بیشتر شد و این برایم خوب بود که کمی با خودم خلوت کنم. جرارد گاهی از سیب‌هایش بهم می‌دهد که افطار کنم. یکی از روزهای هفته پیش حالم خوب نبود و مدام سردم بود. دلیلش احتمالا این بود که مدتی بود قرص‌های تیروئیدم تمام شده بود و من تنبلی می‌کردم بروم قرص بگیرم. با این که می‌دانم با این دارو نباید شوخی کرد، پشت گوش انداخته بودم. جرارد خواست توجهی انسان‌دوستانه کند به حالم و بعدش یک اشاره‌ای کرد به روزه و اینکه ما» هم روزه داریم اما بیشتر در مورد تفکر و روح است. شاکی شدم اما مستقیم به رویش نیاوردم. به نظرم تلویحا می‌خواست بگوید که دارم با روزه به خودم فشار بی‌جهت می‌آورم. و من چقدر از چنین مکالمه‌های مثلا دلسوزانه‌ای‌ دلخور می‌شوم. فقط با تاکید گفتم برای ما هم روزه فقط بحث جسم نیست. و در ضمن من اگر بدانم حالم بد می‌شود روزه نمی‌گیرم، کمااینکه آن روز هم روزه نبودم و حتی خودش دیده بود که چیزی خورده‌ام. بیشتر از این لجم گرفت که این را قبلا بهش گفته بودم که من احساس خوبی دارم وقتی روزه می‌گیرم و حتی تاکید کرده بودم که  رمضان را فرصتی می‌دانم برای تفکر و خلوت با خود. اما به نظرم آن نگاه برتری ذاتی فرهنگ سفید اروپایی آنقدر با آدم ها عجین شده که شاید خودشان هم بهش آگاهی ندارند، حتی وقتی در اوج حسن نیت می‌خواهند کمکت کنند. شب با هم تا ایستگاه رفتیم و کمی سر به سرم گذاشت و من آنطور که می‌خواستم نتوانستم جوابش را بدهم و بحث را ببندم. چه بد است که آدم در یک زبان و فرهنگ دیگر هیچ وقت نمی‌تواند آن‌طور که باید خودش را ابراز کند. انگار آدم بالغ نیست در فرهنگ غیر مادری‌اش.
در همین مدت، نظری در فرم ارزیابی درسی که این ترم داشتم دیدم که می‌‌شد حدس زد توسط کدام دانشجو نوشته شده. و اگر حدسم درست باشد، آن‌طرف به شدت از اعتمادم سوء‌استفاده کرده و اطلاعاتی که با ظرافت از خودم جمع کرده بود را سعی کرده با زرنگی علیه‌ام استفاده کند که البته این کارش هم ان‌شا‌الله اثری بر موقعیت کاری من ندارد. من آدم تلافی کردن نیستم و اتفاقا آن دانشجو نمره بالایی هم در آن درس گرفت، اما به شدت از خودم شاکی شدم که چرا به چنین آدمی اعتماد کردم. 
از روز تولدم تا همین امروز، همه زخم‌هایی که خوردم از این بود که احساس کردم از اعتمادم سوء‌استفاده شده یا اعتماد بیجا کرده ام. چه وقتی به سمیر و ایلیا اعتماد کردم و در مورد یک مساله کاری و احساس بدی که در من ایجاد کرده بود باهاشان حرف زدم و آنها رفتند بالای منبر که احساسی نباش و موقعیت را دراماتیک نکن، چه وقتی دانشجو از در هم‌نظر بودن با من وارد شد تا اطلاعاتی از وضعیت کاری‌ام بگیرد و بعد احتمالا سعی کند علیه‌ام استفاده کند و چه وقتی که بعد از این که اعتماد کردم و چیزهایی از سبک تجربه دینی‌ام گفته‌ام، باز هم از سوی کسانی که پنج ماه است تقریبا هر روز باهاشان کار کرده‌‌‌‌‌ام، در همان تعریفهای کلیشه‌ای این کشور از مسلمانان قرار می‌گیرم. 
الان فقط با حفظ فاصله دارم جلو می‌روم. از هفته بعد اتاقمان از هم جدا می‌شود و باید اعتراف کنم که از بین همه دلم برای جرارد تنگ می‌شود چون در مواجهه با مسائل کاری، او اگر راه‌حلی هم می‌دهد، معمولا قبلش سعی می‌کند شرایط و موقعیت آدم را بفهمد (و البته از آنهاست که خیلی اوقات در مکالمات معلوم است که خوب گوش نمی‌دهد و همین می‌تواند اعصاب‌خرد کن باشد).
 دلم برای تیم هم تنگ می‌شود. البته او یکی-دو هفته‌ای زودتر از اتاق ما نقل مکان کرد و این تغییر برای او هم خوشایند نبود. یک روز باید از او بنویسم. خیلی وقت است که می‌خواهم ازش بنویسم. آن روزی که جرارد سعی می‌کرد بعد از بحث با ایلیا به من کمک کند هم چیزهای جالبی راجع به تیم گفت که تا به حال به چشم من نیامده بود. یک روز که تیم بهم آواکادو داد و برایم توضیح داد که آواکادو کاشته در گلدان فکر کردم که چقدر تنهایی‌اش را می‌فهمم. یک بار هم سمیر پشت سرش دستش انداخت و من گفتم این کار درست نیست و وارد بحث با جرارد و سمیر شدم که البته بعدتر سمیر گفت به حرف‌هایم فکر کرده و حتی تشکر کرد. آن روزها البته هنوز زخمی نبودم از حس اعتماد بیجا و بی‌پروا نظرهایم را می‌گفتم.
شاید تمام مشکل آن باشد که نباید کارت آنقدر جدی شود که ناملایمتش را باعث شکستن اعتمادت به اطرافت ببینی. برای من اما این کار چیزی بود که جای خیلی چیزها را قرار بود پر کند و اتفاقا هم شد یک جورهایی بخش بسیار بزرگی از زندگی‌ام. شاید مشکل دقیقا همین‌ جاست. نه سمیر نه ایلیا و نه بقیه پایشان را که از دانشکده بیرون می‌گذارند، درگیر مسائل و تعاملات کاری‌شان نمی‌مانند. و جالب این است که اگر هم با هم قراری می‌گذارند برای شنبه و یکشنبه‌شان، به هر دلیلی تا به حال نشده که به من بگویند که البته برای من بهتر هم است. تجربه آن بار که سمیر و پارتنرش خانه‌‌شان دعوت‌مان کردند، با همه زحمتی که کشیده بودند، برای من خیلی ناخوشایند بود. 

برای رهایی از همین چیزهاست که مدتی است که خودم را مشغول خواندن و نوشتن‌های پراکنده کرده‌ام و زندگی خیلی بهتر شده. دیگر برای دانشجوها هم چندان حرص نمی‌خورم و اولیتم را برنامه‌های خودم قرار می‌دهم، اینطوری خیلی کمتر سرخورده می‌شوم.

در همه آن روزهای سخت، تماس‌های ماهی کوچکم و توجه‌هایش دلم را گرم می‌کرد و فکر می‌کردم تا وقتی او را و خنده‌هایش را دارم، نظر بقیه و حتی بی‌انصافی‌شان در حقم ذره‌ای اهمیت ندارد.

روز و شب دارم سخت و جدی کار می‌کنم، آنقدر که همه زندگی‌ام شده چک کردن مداوم ایمیل‌های کاری. سه هفته می‌شود که در خانه‌ام و به جرات می‌توانم بگویم در تمام عمر کاری‌ام، آنقدر کار نکرده بودم. شغل من طوری است که شرایط جدید به معنای چند برابر شدن کارم بود و حجم تماس‌ها و ایمیل‌ها و جلسات از راه دور غیرقابل باور است. در کنار اینها یک هفته وقت داشتم که درسی که مسئولش هستم را برای آموزش مجازی آماده کنم. خودم هم یک جلسه تدریس در همین درس داشتم و عملا برای ضبط کردن کلاسم تا پنج صبح بیدار بودم.

خسته می‌شوم اما هنوز هم به نحو معتادگونه‌ای نمی‌توانم دست بکشم از کار. کار را فقط برای خود کار دارم می‌کنم، نه امید به آینده و نشان دادن خود به مدیران. کار به جایی رسیده که مدیرم تکرار می‌کند که استاندارد رسمی کار در شرایط فعلی ۸۰/۲۰ است یعنی ۸۰ درصد دانشجویان را راضی نگه داریم کافی است. اما انگار نمی‌دانند که من حتی هدفم راضی نگه داشتن دانشجو نیست. 

-----------

یک هفته از فوت دایی می‌گذرد و من حالم گرفته است و فکر می‌کنم به محبت‌هایی که می‌شد بکنم و نکردم. بلد نبودم.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها