دهم فوریهام درد میکند. یک سال گذشته و من فکر میکنم که چرا آنقدر تصوراتم با واقعیت فرق داشت. چقدر به خیال خودم همه جوانب را در نظر گرفته بودم و چقدر حواسم جمع بود که حتیالامکان درست و منطقی جلو بروم.
در حقوق، دکترینی وجود دارد به اسم انتظارات معقول/متعارف که در شاخههای مختلف حقوق از جمله حقوق قراردادها و حقوق مسئولیت مدنی و حتی حقوق سرمایهگذاری بینالمللی مورد استناد قرار میگیرد. از بین ملاکهای پیشنهاد شده برای تعیین ماهیت این انتظارات، ملاک نوعیِ شخصی، ملاک دقیقتری به نظر میرسد. به زبان ساده یعنی یک آدم معقول و متعارف در شرایط شخصی تو، چه انتظاراتی در فلان موقعیت برایش ایجاد میشد. و همین انتظار متعارف میتواند تعیینکننده حدود تعهد باشد.
ولی واقعا لازم است استدلال حقوقی پیدا کنم برای درد دهم فوریهام؟ نه، لازم نیست. این درد هم طوری جاخوش کرده سرجایش که دیگر بخشی از من شده و بودنش لابد چیزهایی به من میدهد.
دهم فوریهام درد میکند. یک سال گذشته و من فکر میکنم که چرا آنقدر تصوراتم با واقعیت فرق داشت. چقدر به خیال خودم همه جوانب را در نظر گرفته بودم و چقدر حواسم جمع بود که حتیالامکان درست و منطقی جلو بروم و توقع بیجا نداشته باشم و توقع بیجا ایجاد نکنم.
در حقوق، دکترینی وجود دارد به اسم انتظارات معقول/متعارف که در شاخههای مختلف حقوق از جمله حقوق قراردادها و حقوق مسئولیت مدنی و حتی حقوق سرمایهگذاری بینالمللی مورد استناد قرار میگیرد. از بین ملاکهای پیشنهاد شده برای تعیین ماهیت این انتظارات، ملاک نوعیِ شخصی، ملاک دقیقتری به نظر میرسد. به زبان ساده یعنی یک آدم معقول و متعارف در شرایط شخصی تو، چه انتظاراتی در فلان موقعیت برایش ایجاد میشد. و همین انتظار متعارف میتواند تعیینکننده حدود تعهد باشد.
ولی واقعا لازم است استدلال حقوقی پیدا کنم برای درد دهم فوریهام؟ نه، لازم نیست. این درد هم طوری جا خوش کرده سرجایش که دیگر بخشی از من شده و بودنش لابد چیزهایی به من میدهد.
ادامه مطلب
هیچ دانشکدهای، حتی دانشکدهام در ایران که سالهای قابل توجهی رو درش صرف کردم، این میزان از حس تعلق رو در من ایجاد نکرده. کارم روزبهروز جدیتر میشود و الحمدالله هر روز بیشتر عاشقش میشوم. چالشها کمکم دارند خودشان رو نشان میدهند و من این شانس رو دارم که از آدمهای فوقالعادهای که اطرافم هستند، کلی نکته یاد بگیرم.
لحظات سخت کم نیستند و کمکم دارم تجربهشان میکنم. وقتی دانشجویی گریه میکند، من سرم را میاندازم پایین و زیرچشمی نگاه میکنم که ویلیام و سمیر چطور موقعیت را مدیریت میکنند. بارها شده که احساس بیتجربگی کردم. گاهی فکر کردم که زیادی سکوت کردم یا زیادی حرف زدم. اما از ته دلم خوشحالم و تا حالا هیچکدام از تجربیات کاریام، آنقدر نکته روزانه نداشته برای یاد گرفتن! انشاالله که همیشه همینطور بماند.
ویلیام امروز میپرسید که آیا از هماتاقیهایم راضی هستم یا نه. احتمالا هیچ نمیدانست که من از حضور تکتک این آدمها خوشحالم! خبر بد این است که ویلیام تا چند ماه بیشتر در سمت مدیریت نمیماند. به رئیس جدید معرفی شدم و به نظر میرسد که آدم بسیار حرفهای و باشخصیتی باشد. با این حال، دلم میخواست فرصت بیشتری داشتم برای تحت مدیریت ویلیام کار کردن.
با اینکه تعداد روزهای کاریام سه روز است، در هفتهای که گذشت، هر روز را سر کار رفتم. سمیر، بیچشمداشت و صادقانه همه اطلاعات و ریزهکاریها را به من منتقل میکند. ویلیام، آزادی عمل زیادی در کار میدهد و این فرصت را فراهم میکند برای پیاده کردن ایدههای جدید.
پنجشنبه شب، مراسم شام سال جدید بود. دو سال پیش من با پای شکسته در همین رستوران نشسته بودم و به آینده نامعلوم شغلیام فکر میکردم. امسال به خاطر چمکه پاشنه بلندی که پوشیده بودم، محل شکستگی گاهی ذقذق میکرد. من اما حالم خوب بود. انتظار داشتم که ویلیام مرا معرفی کند در سخنرانی کوتاهش، که نکرد. به سمیر گفتم این بهترین فرصت بود برای معرفی رسمی من. سمیر ترتیبش را داد که بعد از شام، ویلیام از رفتن سمیر و آمدن من بگوید. من هم در چند جمله کوتاه به بچهها گفتم که میدانم چقدر سمیر را دوست دارند ولی من قول میدهم که به خوبی او و یا شاید کمی بهتر باشم!
کمکم باید تکلیف تحقیق خودم را هم مشخص کنم. همه میگویند این کار طوری است که اگر غرقش شوی، از تحقیق خودت باز میمانی. یک برنامهریزی درست و حسابی لازم دارم.
خوبی کار خوب این است که بخشی از خلاءهای زندگی را میتواند پر کند. شاید کمی تلخی در پس این واقعیت نهفته باشد، ولی برای من، چنین جایگزینی بهتر از کنج خانه نشستن و غصه خوردن و یا جایگزین پیدا کردنهای غیر اصیل است.
دیروقت بود و تاریک بود و من به روال یک سال گذشته داشتم مسیر ایستگاه ترام تا خانه را پیاده میرفتم. حس کرده بودم کسی پشتم میآید و بعد صدای عصا شنیده بودم. به عقب نگاه کردم؛ مرد جوانی با عصا پشت سرم بود. گفت: بُن سُوار». شاید آرام جوابش را دادم، اما مثل همیشه ترجیح دادم خودم را از موقعیت خطر دور کنم. سرعتم را تند کردم، او هم سرعتش را تند کرد. به طرف دیگر خیابان دویدم و در پیادهرو مشغول راه رفتن شدم. ترسیده بودم. سرم را برگرداندم که ببینم کجاست. او همچنان در پیادهروی آن طرف خیابان بود ولی گویی داشت سرعت میگرفت که او هم به این ور خیابان بیاید. ناگهان روی سرش دو گوش در آمد. ترسیده بودم و نفسم بالا نمیآمد.
معمولا وقتی کابوس بیدارم میکند، خودم را سعی میکنم با ساختن ادامه خواب در ذهنم، آرام کنم؛ نجات ناگهانی از موقعیت، دفاع از خودم، و چیزهایی از این دست. مدتی است که این توانایی را از دست دادهام انگار. بیدار میشوم و مدام به خودم میگویم خواب بود، خواب بود .
زخمهای کهنه سر باز کردند و من از خودم بدم میآید که آنقدر خودم را بیقدر و ارزش کردهام. روحم ذره ذره رنده شد و کسی جز خودم مقصر نیست در مقابل آن همه زخمی که جانم برداشت.
سادهاش این است که آدم خودش را گول میزند. آدم به خیال خودش به کسی دل میبازد که جانش را میفهمد. مساله این است که در بسیاری از مواقع، طرف مقابل نه تنها جان آدم را نمیفهمد بلکه حتی ارزشی برای آن قائل نیست. وقتی فاصله میگیری و از دور نگاه میکنی، خیلی راحت میتوانی ببینی تمام بیحرمتیهایی که به روح و فکرت شده است. اما وقتی در میانه میدان هستی، مدام خودت را فریب میدهی و چقدر این فریبکاری نفرتانگیز است.
ادامه مطلب
بشنوید.
+ را ببینید.)
امید صافی، از کلمات غافل نشویم .
این زن جانش را فدای عشق به همسر معلولش کرد. مدام به لحظهای فکر میکنم که داشت به سمت همسرش میدوید.
سال تحویل بسیار عجیبی بود.
این مدت به شدت سرم شلوغ بود. امروز، روز کاری پرثمری بود و من تا دیروقت ماندم و کارهایم را جمع کردم و حتی میزم را مرتب کردم برای سال جدید. خانه به هم ریخته بود و است و سفره هفتسینی نداشتم و ندارم. حس هیچ کدام نبود. اما حساب کرده بودم که روز عید را به منزل برادرم خواهم رفت و بنابراین عذاب وجدان زیادی نداشتم از اینکه خانهام هیچ حال و هوای عید ندارد. منتها در محاسبه زمان عید اشتباه کرده بودم. فکر کرده بودم سال تحویل پنجشنبه شب است! برای همین چهارشنبه شب را تا جایی که امکان داشت سر کار ماندم و قبلش به برادرم گفتم که فردا میآیم. او هم فکر کرده بود منظورم این است که سرم شلوغ است و به سال تحویل نمیرسم و روز بعدش میآیم.
ساعت نه شب تازه به شهر خودم رسیدم و یادم افتاد شام ندارم. سلانه سلانه پیاده تا مرکز شهر رفتم تا از سوپرمارکت مرکزی که تا ساعت ۱۰ شب باز است و فقسهای مخصوص خوراکیهای حلال دارد، چیزهایی بخرم. سر صبر خریدم را کردم و در حالی که داشتم به سالی که داشت تمام میشد فکر میکردم، منتظر ترام ایستادم. سوار ترام که شدم دیدم مامانم فیلمی فرستاده از حرم امام رضا و نوشته یک ساعت و نیم مانده به تحویل سال. شوکه شدم. تا آن زمان هرچه پیام تبریک و سال نو دیده بودم را گذاشته بودم به حساب عجله مردم در تبریک و هفتسین چیدن! در گروه خانوادگیمان پرسیدم مگه امشب عیده؟ برادر اولم گفت: شوخی میکنی دیگه؟ یک ساعت دیگه عیده!
آن حس غافلگیر شدن، آن غربت، آن تنهایی، آن حس اینکه تا به حال در توهم بودهای؛ هرکدام از اینها را قبلا تنها چشیده بودم، اما جمع همه شان در یک لحظه و در حالی که فقط یک ساعت تا سال جدید مانده، سخت بود. خیلی سخت بود. در همان ترام، اشکها ریخت. تا به حال نشده بود لحظه عید را در چنین غربتی بگذرانم. به خانه که رسیدم، دیگر بلندبلند گریه میکردم. برادر دوم و همسرش برایم پیامهای دلداری فرستادند که آنها هم معلوم نبود اصلا بیدار بمانند و هنوز سفره هفتسینشان چیده نشده و وضعیتمان شبیه به هم است. همسر برادرم گفت اصلا ما همهمان فردا شب را عید میگیریم. حالم بهتر شد.
من در خانهای بزرگ شدم که از دید پدرم، آماده بودن برای سال تحویل و سر سفره هفتسین در کنار هم نشستن به هیچ عنوان نباید نادیده گرفته میشد. در همه این سالها هم فقط یک سال بود که لحظه سال تحویل، پیش پدر و مادرم نبودم، آن بار هم شب قبلش در کنارشان بودم و هفت سین چیدیم، ولی چون کلاس داشتم، برگشتم و روز عید، در خوابگاه برای خودم هفتسینی که مامان بدرقه راهم کرده بود را چیدم. اینطوری اما بدون آمادگی و تنها، خیلی سخت بود و عریب.
تا رسیدم، با همان حال گریان وضو گرفتم و نماز خواندم. برادرم هم زنگ زد. کمی آرامتر شدم. همبرگر را در فر گذاشتم و کمی به کالباسی که خریده بودم ناخنک زدم. لباسی که سر کار پوشیده بودم، زیبا بود. درش نیاوردم و با همان نشستم منتظر. آمدم پخش زنده سال تحویل شبکههای ایران را ببینم که هیچ کدام هم به دلم ننشست و از قضا سرورها مشکل پیدا کرد و پخش قطع شد. دوست هم نداشتم سال تحویل شبکههای فارسیزبان خارجی را امتحان کنم.
در یوتیوب به دنبال دعای مقلبالقلوب بودم که دیدم برادرم زنگ میزند. گفت چند ثانیه مانده به سال تحویل. من را با موبایل گذاشتند وسط سفره هفتسینشان و با هم عکس گرفتیم و خندیدیم. بعدش هم برادر اول زنگ زد و حالم خیلی بهتر شد. و البته تماس گرفتن با مامان و بابا به نظر ممکن نمیآید در این ساعات.
ختم به خیر شد. با همه اینها نشد با خودم فکر کنم به چیزهایی که فکر میکردم باید قبل از ورود به سال جدید بهشان فکر کنم.
سال تحویل بسیار عجیبی بود.
این مدت به شدت سرم شلوغ بود. امروز، روز کاری پرثمری بود و من تا دیروقت ماندم و کارهایم را جمع کردم و حتی میزم را مرتب کردم برای سال جدید. خانه به هم ریخته بود و است و سفره هفتسینی نداشتم و ندارم. حس هیچ کدام نبود. اما حساب کرده بودم که روز عید را به منزل برادرم خواهم رفت و بنابراین عذاب وجدان زیادی نداشتم از اینکه خانهام هیچ حال و هوای عید ندارد. منتها در محاسبه زمان عید اشتباه کرده بودم. فکر کرده بودم سال تحویل پنجشنبه شب است! برای همین چهارشنبه شب را تا جایی که امکان داشت سر کار ماندم و قبلش به برادرم گفتم که فردا میآیم. او هم فکر کرده بود منظورم این است که سرم شلوغ است و به سال تحویل نمیرسم و روز بعدش میآیم.
ساعت نه شب تازه به شهر خودم رسیدم و یادم افتاد شام ندارم. سلانه سلانه پیاده تا مرکز شهر رفتم تا از سوپرمارکت مرکزی که تا ساعت ۱۰ شب باز است و فقسهای مخصوص خوراکیهای حلال دارد، چیزهایی بخرم. سر صبر خریدم را کردم و در حالی که داشتم به سالی که داشت تمام میشد فکر میکردم و به یکی از جلسات تفسیر مثنوی سروش گوش میکردم، منتظر ترام ایستادم. سوار ترام که شدم دیدم مامانم فیلمی فرستاده از حرم امام رضا و نوشته: یک ساعت و نیم مانده به تحویل سال. شوکه شدم. تا آن زمان هرچه پیام تبریک و سال نو دیده بودم را گذاشته بودم به حساب عجله مردم در تبریک و هفتسین چیدن! در گروه خانوادگیمان پرسیدم مگه امشب عیده؟ برادر اولم گفت: شوخی میکنی دیگه؟ یک ساعت دیگه عیده!
آن حس غافلگیر شدن، آن غربت، آن تنهایی، آن حس اینکه تا به حال در توهم بودهای؛ هرکدام از اینها را قبلا تنها چشیده بودم، اما جمع همه شان در یک لحظه و در حالی که فقط یک ساعت تا سال جدید مانده، سخت بود. خیلی سخت بود. در همان ترام، اشکهایم ریخت. تا به حال نشده بود لحظه عید را در چنین غربتی بگذرانم. به خانه که رسیدم، دیگر بلندبلند گریه میکردم. برادر دوم و همسرش برایم پیامهای دلداری فرستادند که آنها هم معلوم نبود اصلا بیدار بمانند و هنوز سفره هفتسینشان چیده نشده و وضعیتمان شبیه به هم است. همسر برادرم گفت اصلا ما همهمان فردا شب را عید میگیریم. حالم بهتر شد.
من در خانهای بزرگ شدم که از دید پدرم، آماده بودن برای سال تحویل و سر سفره هفتسین در کنار هم نشستن به هیچ عنوان نباید نادیده گرفته میشد. در همه این سالها هم فقط یک سال بود که لحظه سال تحویل، پیش پدر و مادرم نبودم، آن بار هم شب قبلش در کنارشان بودم و هفت سین چیدیم، ولی چون کلاس داشتم، برگشتم و روز عید، در خوابگاه برای خودم هفتسینی که مامان بدرقه راهم کرده بود را چیدم. اینطوری اما بدون آمادگی و تنها، خیلی سخت بود و غریب.
تا رسیدم، با همان حال گریان وضو گرفتم و نماز خواندم. برادرم هم زنگ زد. کمی آرامتر شدم. همبرگر را در فر گذاشتم و کمی به کالباسی که خریده بودم ناخنک زدم. لباسی که سر کار پوشیده بودم، زیبا بود. درش نیاوردم و با همان نشستم منتظر. آمدم پخش زنده سال تحویل شبکههای ایران را ببینم که هیچ کدام هم به دلم ننشست و از قضا سرورها مشکل پیدا کرد و پخش قطع شد. دوست هم نداشتم سال تحویل شبکههای فارسیزبان خارجی را امتحان کنم.
در یوتیوب به دنبال دعای مقلبالقلوب بودم که دیدم برادرم زنگ میزند. گفت چند ثانیه مانده به سال تحویل. من را با موبایل گذاشتند وسط سفره هفتسینشان و با هم عکس گرفتیم و خندیدیم. بعدش هم برادر اول زنگ زد و حالم خیلی بهتر شد. و البته تماس گرفتن با مامان و بابا به نظر ممکن نمیآید در این ساعات.
ختم به خیر شد. با همه اینها نشد با خودم فکر کنم به چیزهایی که فکر میکردم باید قبل از ورود به سال جدید بهشان فکر کنم.
+ را ببینید.)
امید صافی، از کلمات غافل نشویم .
این زن جانش را فدای عشق به همسر معلولش کرد. مدام به لحظهای فکر میکنم که داشت به سمت همسرش میدوید.
عکسهای یک سال گذشته را مرور میکردم. چه روزگاری بود. خودم هم نمیدانم چطور طی شدند. روزهای عجیبی بودند و البته سخت، خیلی سخت.
شنبه بیبیشاورِ یکی از همکارهای دانشگاه قبلی بود. مجالی شد برای دیدن بعضی از همکارهای قدیمی. همهشان میگفتند چشمهایت برق میزند و از صورتت میشود فهمید که از شرایط جدیدت خیلی راضی هستی.
خودم باورم نمیشود که منی که در سال گذشته، از همه جلسات کاری فراری بودم و هیچ حرفی نداشتم، الان در جلسات چندگرایی و تنوع فرهنگی در محیط کار شرکت میکنم، ایمیلهای قاطع به مدیریت میفرستم و به زودی قرار است به جای مدیرم در جلسهای در سطح مدیران شرکت کنم. من واقعا همان آدمم؟ هنوز هم درست نمیدانم که چرا آن محیط آنقدر اعتماد به نفس من را گرفت بود و تبدیل به موجودی منزوی و بیتفاوت به همه چیز شده بودم.
چند روز پیش باید تصمیم نهایی در مورد اسکالرشیپ سال بعد را میگرفتم . سال بعد فقط یک دانشجو میتواند از معافیت پرداخت شهریه استفاده کند. خیلی برایم تصمیم سختی بود و مدام با خودم کلنجار میرفتم. سمیر آن روز سرش شلوغ بود و نمیخواستم درگیرش کنم. جرارد که دید با خودم درگیرم، قبل از رفتنش آمد و بهم گفت که نباید این موضوع را آنقدر مسئولیت اخلاقی سنگینی ببینم. گفت تو داری شانسی به کسی میدهی، نه اینکه چیزی از کسی بگیری. راست میگفت اما به هر حال، این تصمیم میتوانست زندگی آدمی را عوض کند. من خودم به خاطر همان اسکالرشیپ بود که آنجا درس خواندم و همان باعث شد که بعدا بتوانم در این دانشکده کار کنم. جرارد ولی راست میگوید من نباید این موقعیتها را باری روی دوشم ببینم؛ برعکس فرصتی است برای یادگرفتن مهارتهای مدیریتی.
با همه اینها هنوز از خودم شاکیام. در درجه اول از شگیام. دیگر حال خودم دارد از نامرتبی و کثیف بودن خانهام به هم میخورد. امروز خانه ماندم و کمی از بازار شام دورم را جمع کردم (همین هم برای این بود که قرار است دو روز دیگر کسی از اداره آب بیاید برای نصب کنتور!). از این ویژگی خودم خیلی بدم میآید و تا به حال نتوانستم اصلاحش کنم. دلیل دیگر شکایت از خودم هم بماند. ولی کاش بشود آدم کثیفیهای روحش را پاک کند، طوری که بر نگردند.
عکسهای یک سال گذشته را مرور میکردم. چه روزگاری بود. خودم هم نمیدانم چطور طی شدند. روزهای عجیبی بودند و البته سخت، خیلی سخت.
شنبه بیبیشاورِ یکی از همکارهای دانشگاه قبلی بود. مجالی شد برای دیدن بعضی از همکارهای قدیمی. همهشان میگفتند چشمهایت برق میزند و از صورتت میشود فهمید که از شرایط جدیدت خیلی راضی هستی.
خودم باورم نمیشود که منی که در سال گذشته، از همه جلسات کاری فراری بودم و هیچ حرفی نداشتم، الان در جلسات چندگرایی و تنوع فرهنگی در محیط کار شرکت میکنم، ایمیلهای قاطع به مدیریت میفرستم و به زودی قرار است به جای مدیرم در جلسهای در سطح مدیران شرکت کنم. من واقعا همان آدمم؟ هنوز هم درست نمیدانم که چرا آن محیط آنقدر اعتماد به نفس من را گرفت بود و چه شد که در آنجا، تبدیل به موجودی منزوی و بیتفاوت به همه چیز شدم.
چند روز پیش باید تصمیم نهایی در مورد اسکالرشیپ سال بعد را میگرفتم. سال بعد فقط یک دانشجو میتواند از معافیت پرداخت شهریه استفاده کند. خیلی برایم تصمیم سختی بود و مدام با خودم کلنجار میرفتم. سمیر آن روز سرش شلوغ بود و نمیخواستم درگیرش کنم. جرارد که دید با خودم درگیرم، قبل از رفتنش آمد و بهم گفت که نباید این موضوع را آنقدر مسئولیت اخلاقی سنگینی ببینم. گفت تو داری شانسی به کسی میدهی، نه اینکه چیزی از کسی بگیری. راست میگفت اما به هر حال، این تصمیم میتوانست زندگی آدمی را عوض کند. من خودم به خاطر همان اسکالرشیپ بود که آنجا درس خواندم و همان باعث شد که بعدا بتوانم در این دانشکده کار کنم. جرارد ولی راست میگوید من نباید این موقعیتها را باری روی دوشم ببینم؛ برعکس فرصتی است برای یادگرفتن مهارتهای مدیریتی.
با همه اینها هنوز از خودم شاکیام. در درجه اول از شگیام. دیگر حال خودم دارد از نامرتبی و کثیف بودن خانهام به هم میخورد. امروز خانه ماندم و کمی از بازار شام دورم را جمع کردم (همین هم برای این بود که قرار است دو روز دیگر کسی از اداره آب بیاید برای نصب کنتور!). از این ویژگی خودم خیلی بدم میآید و تا به حال نتوانستم اصلاحش کنم. دلیل دیگر شکایت از خودم هم بماند. ولی کاش بشود آدم کثیفیهای روحش را پاک کند، طوری که بر نگردند.
قلمم خشک شده باز.
حرفها زیادند و احساسات از هر طرف هجوم میآوردند و من ناتوانم از نوشتن. بارها در ذهنم نوشتم. از شب تولد. از بعدش. از سرخوردگیها و تنهاییها، از حس کردن رشدی که کردهام، از احساس، احساساتی که بر عمق جانم مینشیند و بازگفتنشان سخت است.
و من دیگر خوب میدانم که من یک فرد فوق حساس هستم.
نوشتن سخت بود. حرف زیاد بود و حسها فوران میکرد اما جاری نمیشدند در کلمات.
روزهایی بود که سرخورده بودم و غمگین، روزهایی هم بود که میدانستم که خیلی چیزها خوب است و من باید تمرکزم را روی ارزشمندترینهای زندگیام بگذارم. روزهایی که چیزی در ذهن وزوز میکرد که حالم را بد کند اما من میدانستم که خیلی چیزها روبهراه است. روزهایی مثل امروز که پس از مدتها پشت میز تحریر نشستهام، خانه مرتب است و صدای مامان از آشپزخانه میآید. همه چیز آرام است اما وزوزی در گوشم مرا به روزهایی از گذشته وصل میکند که دوستشان ندارم.
بخشی از زندگی من هست که روزهای تلخی دارد: دوره ارشد در ایران. بارها شده که فکر میکنم کاش هیچ وقت آن ارشد را در ایران نمیخواندم. در آن دوره، آدمهایی خواسته و ناخواسته زخمهایی به من زدند. یا دقیقتر بگویم، در آن دوره روح من زخمهای عمیقی برداشت که من این زخمها را حاصل رفتار بعضی از افرادی میدانم که من به آنها اعتماد کرده بودم. بعضیشان رفتارشان به وضوح ناپسند بود. مثلا کسی بود که خیلی سعی کرد به من نزدیک شود. تا اینکه وقتی از ایران رفته بودم روزی ایمیل ناشناسی دریافت کردم که پر بود از تهمت و ناسزا به خودم و خانوادهام. خیلی تعجب کرده بودم که یعنی چه کسی میتواند چنین کاری کند. طبعا اولین فردی که به ذهنم آمد نامزد سابق بود. اشتباه کرده بودم. با کمی جستوجو و بررسی آدرس آیپی متوجه شدم که کار همان همکلاسی است که مدام ابراز دوستی میکند. پیامی برایش فرستادم و حال و احوال کردم و او هم گفت که خیلی دلش برایم تنگ شده و باز کلی ابراز محبت و دوستی کرد. مدتی صبر کردم و بعد برایش ایمیلی فرستادم که میدانم که آن ایمیل ناشناس را او فرستاده و از دورروییاش ابراز شگفتی کردم. گفتم تهمتهایش را میتوان پیگیری قضایی کرد ولی چنین قصدی ندارم. طبعا هیچ وقت جواب نداد. هنوز بعد از این همه سال، دوروییاش برایم عجیب است. این روزها میبینم که شده کارشناس چندتا از شبکههای فارسی زبان خارج از ایران و در موضوعات متنوعی اظهار نظر تخصصی میکند. گاه در مورد مسائل مختلف چنان با اعتماد به نفس حرف میزند که من تعحب میکنم. نظر دادن تخصصی در مورد این مسائل، نیاز به تخصص بسیار بیشتری از سابقه او دارد. اما ظاهرا در این جور رسانه ها، عمق اطلاعات اهمیت جندانی ندارد.
بعضی دیگر از آدمهای آن دوره هم بودند که زیرپوستیتر زخم زدند. از نظر من، حق دوستی را به جا نیاوردند ولی آنقدر با ت بودند که مدرکی علیهشان باقی نماند. این زخم ها نمیدانم چرا هنوز در من زنده اند و گاه سر باز میکنند. بیش از ده سال گذشته از آن سالها ولی من هنوز نتوانستهام با این درد آن طور که میخواهم کنار بیایم.
در ان سالها تک و توک آدمهایی هم بودند که من عمیقا به خوبیشان اعتقاد داشتم اما گذر زمان دورمان کرد و من شک داشتم که چقدر آن دیگر افرادی که شروع کرده بودند به نارقیفی ممکن است بر روی نظر آنهای دیگر نسبت به من اثر گذاشته باشند. چند سال پیش برای یکی از این افراد که خوبیاش را باور داشتم چیزی نوشتم. چون هنوز هم دوستش داشتم و فکری میکردم چیزی هست که هنوز وصلم میکند به دوستیمان و خاطراتمان.
ادامه مطلب
اَنـَا الَّذى وَعَدْتُ وَ اَنـَاالَّذى اَخْلَفْتُ
اَنـَاالَّذى نَکَثْتُ
اَنـَا الَّذى اَقْرَرْتُ
اَنـَا الَّذِى اعْتَرَفْتُ بِنِعْمَتِکَ عَلَىَّ وَ عِنْدى
من آنم که تعهد میکنم. من آنم که پیمان بستم و همانم که شکستم.
من آنم که بدعهدی کردم.
من آنم که اقرار کردم.
من آنم که معترف شدم به نعمتهای تو بر خودم و پیش خودم.
فرازی از دعای عرفه- ترجمه سید مهدی شجاعی
این روزها فکر میکنم که چقدر سبکترم و چقدر انگار باری از شانههایم برداشته شده.
کمکم چیزها دارد در ذهن و روحم سر جای خودشان قرار میگیرند، همانطور که خانه به لطف مامان مرتب شد. اولویتهای زندگی کمابیش دارند برمیگردند سر جای اولشان.
دانشجویی داشتم که تقریبا تمام درسهایش را افتاده بود. من استاد راهنمایش شدم. کار آسانی نبود. چند روز پیش بالاخره کارش را تمام کرد. بیشتر از ساعات موظفم برایش وقت گذاشتم. اما خوشحالم. انگیزهاش برای ادامه دادن به من هم انگیزه میداد. هنوز نمیدانم پایاننامه را قبول میشود یا نه. تا آخر این هفته با یک استاد دیگر باید تصمیم بگیریم در مورد نمرهاش. چیزی که برای من واضح است پیشرفت قابلتوجه این دانشجو بود.
اول پایاننامهاش نوشته:
To my supervisor, Ms. ., because with her, I experienced and learned that the disciple can reach and conquer any challenge or goal by having the right mentor. Sincerely thank you for your guidance and support.
خوب میداند که این چیزها نمرهاش را تحت تاثیر قرار نمیدهد و فقط احساس قلبیاش را نوشته که راستش برای من خیلی ارزش دارد.
دیروز رفتم و بلانش را باد زدم. پرسیدم که میشود زینش را پایینتر آورد که آقای تعمیرکار دوچرخه گفت نمیشود. خیلی وقت بود رکاب نزده بودم و راندن بلانش حسی شبیه حس پرواز به من داد.
به گلفروشی قدیمی هم سر زدم. برای بالکن که حدود دو سال است گلدان خالیاش توی ذوق میزدند، گل خریدم. یک دسته رز صورتی هم برای روی میز نهارخوری گرفتم. دسته گل را توی سبد جلوی دوچرخه گذاشتک و راه افتادم سمت خانه. همینطور که رکاب میزدم، دسته گلم افتاد وسط خیابان. تا بزنم کنار، ماشین و موتوری رد شدند. هیچکدام لهش نکردند. خانم سوار بر دوچرخه پشتی هم لبخند زد و میخواست کمک کند.
خانه دوباره برایم خانه شده و ازش حس امنیت میگیرم. آشپزی میکنم و ظرفها را به موقع در ماشین ظرفشویی میگذارم. دلم تنگ خانواده است اما خانهام هنوز بوی مادر را حفظ کرده.
دختر دانشجویی که استاد راهنمایش بودم و در کار پایاننامهاش خیلی پیشرفت کرده بود، با حداقل نمره قبولی قبول شد. نسخه نهایی کارش هنوز ایراداتی غیرقابل اغماض داشت. من که روند پیشرفتش را دیده بودم، میدانستم که چقدر تلاش کرده اما نمیشد که حداقل استانداردها را نادیده گرفت. دلم میخواست میشد نیم نمره بیشتر بهش بدهیم اما نشد. با اینحال، میخواهم در جشن فارغالتحصیلیشان، از احساسم نسبت به روحیه شکستناپذیرش و تلاشش بگویم. راستش الان که به عقب برمیگردم، احساس میکنم به آن یکی دانشجویم که کارش را زودتر از این یکی تمام کرد، بیجهت نیمنمره اضافه دادم و البته استاد دیگر هم مخالفتی نکرد با نمره. خیلی سخت است رعایت عدالت در این چیزها.
کتاب میخوانم و با چراغ مطالعه شارژی که برای کنار تختم گرفتم خیلی کارم آسانتر شد. همینطور، دارم شروع میکنم به نوشتن چیزهایی که مدتهاست ایدهشان دارد خاک میخورد. پیشنویس متن فارسی داشتم که از پارسال نیمهکاره مانده بود. دستی به سرورویش کشیدم میخواهم جایی منتشرش کنم که حرفهای باشد، اما مخاطب عام داشته باشد. یک کار انگلیسی هم با کسی شروع کردم که خیلی امید دارم ظرف چند روز آینده به جایی برسد و در وبلاگ دانشگاه چاپ شود.
زبان غریب این مملکت را هم بالاخره جدی شروع کردم. معلمم میگوید که در مجموع، خیلی خوبم اما خودم از تلفظ افتضاحم متنفرم. اینها نمیفهمند که چقدر حروف صدادار زبان مادری من ساده و بیتکلفند، نمیدانند چقدر ترکیب حروف صدادار و صداهای عجیب درآوردن برای من سخت است!
نه که سختی و نگرانی نباشد در این روزهایم، که هست! فقط کمی دارم یاد میگیرم که اولویتها یادم نرود. مثلا وقتی رفتار یکی از استادها به وضوع غیردوستانه است و آزارم میدهد، سعی میکنم به یاد بیاورم که نظر او هیچ تاثیری در هویت من ندارد و اینکه او چقدر کوچک است در مقابل کل هستی. اینطوری لحظات گرفتگی کوتاهترند.
اَنـَا الَّذى وَعَدْتُ وَ اَنـَا الَّذى اَخْلَفْتُ
اَنـَا الَّذى نَکَثْتُ
اَنـَا الَّذى اَقْرَرْتُ
اَنـَا الَّذِى اعْتَرَفْتُ بِنِعْمَتِکَ عَلَىَّ وَ عِنْدى
من آنم که تعهد میکنم. من آنم که پیمان بستم و همانم که شکستم.
من آنم که بدعهدی کردم.
من آنم که اقرار کردم.
من آنم که معترف شدم به نعمتهای تو بر خودم و پیش خودم.
فرازی از دعای عرفه- ترجمه سید مهدی شجاعی
بعد از مهدی شادمانی، با دو فوت دیگر هم روبهرو شدم. یکی دوست برادرم که زندگیاش را وقف کمک به بیماران نیازمند کرده بود و همین چند وقت پیش بود که ما تصمیم گرفتیم فطریهمان را به او بسپاریم. وقتی برادرم خبر را برایم فرستاد، با غصه گفته بود که دوستش دو بچه کوچک داشت و من عمق غم برادرم را حس کرده بودم که حالا که پدر شده، این غم را جور دیگر میبیند. دیگری همکاری بود که من یکی دوباری از دور دیده بودمش فقط. در واقع، وقتی من شروع به کار کرده بودم او مدتی بود که درگیر سرطان شده بود و دو باری آمده بود دانشکده که به همکاران سر بزند و من رویم نشده بود بروم جلو و خودم را معرفی کنم. ویلیام فردای روزی که خبر فوت را خودش برایمان فرستاده بود، مشکی پوشید. قرار بود روز سهشنبه (روز عاشورا) مراسم یادبود و خاکسپاری باشد. به ویلیام که نگاه میکردم، به راحتی توانستم با پیراهن مشکی در وسط مجلس عزاداری امام حسین تصورش کنم. همیشه یکی از تفریحاتم این بوده که آدمهای دور و برم را در فرهنگ ایرانی معادلسازی کنم. گاهی بعضی از خانمهای پیری که در اتوبوس میبینم را را با چادر و در قالب یک حاجخانم تصور میکنم و عجیب چفت و بست میشود آن تصویر خودساخته.
امسال بعد از سالها در مراسم جمعی عاشورا شرکت کردم. هم شب عاشورا رفتم و هم روز عاشورا. چیزهای زیادی هست که باید بنویسم. بعد از سالها این روزها را در تنهایی گذراندن، دلم هوای جمعی را کرده بود که بشود جزئی از آن بود.
حدود یک سال پیش بود که نوشتههایش را دیده بودم و بعد مبهوت تسلیم بودنش شده بودم. استیصالی که آن روزها داشتم باعث شد که علیرغم اینکه برایم سخت است چنین درخواستهایی از یک غریبه بکنم، ازش خواهش کنم که برایم دعا کند. گفته بود:.به روی چشم شما رو دعا میکتم اما بدونید نزدیکتر از شما به خدا وجود نداره، مخصوصا برای خودتون.»
مهدی شادمانی از دنیا رفت. همزمانی رفتنش با محرم انگار که دل را آرام کند که آن همه عشق و ارادتش، بیجواب نمانده. امروز صبح توی تخت بودم که خبر را دیدم و اشکها بود که میریخت. چطور میشود آدم کسی را نشناسد اما رفتنش آدم را اینطور تکان دهد؟
من با اینکه خیلی قبلترها همشهری جوان خوان بودم، چیزی از او نمیدانستم. شناختنش کاملا اتفاقی و به واسطه اینستاگرام بود و اینکه چشمانم به نوشتههایش میخکوب شده بود. نوشتههایش بارها به من تلنگر زد. و امروز در اوج تمام مشغولیتهای دنیایی، رفتنش حواسم را به چیزهایی جمع کرد که مدتی بود گمشان کرده بودم. روحش شاد.
دیروز رفتم و بلانش را باد زدم. پرسیدم که میشود زینش را پایینتر آورد که آقای تعمیرکار دوچرخه گفت نمیشود. خیلی وقت بود رکاب نزده بودم و راندن بلانش حسی شبیه حس پرواز به من داد.
به گلفروشی قدیمی هم سر زدم. برای بالکن که حدود دو سال است گلدان خالیاش توی ذوق میزدند، گل خریدم. یک دسته رز صورتی هم برای روی میز نهارخوری گرفتم. دسته گل را توی سبد جلوی دوچرخه گذاشتم و راه افتادم سمت خانه. همینطور که رکاب میزدم، دسته گلم افتاد وسط خیابان. تا بزنم کنار، ماشین و موتوری رد شدند. هیچکدام لهش نکردند. خانم سوار بر دوچرخه پشتی هم لبخند زد و میخواست کمک کند.
خانه دوباره برایم خانه شده و ازش حس امنیت میگیرم. آشپزی میکنم و ظرفها را به موقع در ماشین ظرفشویی میگذارم. دلم تنگ خانواده است اما خانهام هنوز بوی مادر را حفظ کرده.
دختر دانشجویی که استاد راهنمایش بودم و در کار پایاننامهاش خیلی پیشرفت کرده بود، با حداقل نمره قبولی قبول شد. نسخه نهایی کارش هنوز ایراداتی غیرقابل اغماض داشت. من که روند پیشرفتش را دیده بودم، میدانستم که چقدر تلاش کرده اما نمیشد که حداقل استانداردها را نادیده گرفت. دلم میخواست میشد نیم نمره بیشتر بهش بدهیم اما نشد. با اینحال، میخواهم در جشن فارغالتحصیلیشان، از احساسم نسبت به روحیه شکستناپذیرش و تلاشش بگویم. راستش الان که به عقب برمیگردم، احساس میکنم به آن یکی دانشجویم که کارش را زودتر از این یکی تمام کرد، بیجهت نیمنمره اضافه دادم و البته استاد دیگر هم مخالفتی نکرد با نمره. خیلی سخت است رعایت عدالت در این چیزها.
کتاب میخوانم و با چراغ مطالعه شارژی که برای کنار تختم گرفتم خیلی کارم آسانتر شد. همینطور، دارم شروع میکنم به نوشتن چیزهایی که مدتهاست ایدهشان دارد خاک میخورد. پیشنویس متن فارسی داشتم که از پارسال نیمهکاره مانده بود. دستی به سر و رویش کشیدم و میخواهم جایی منتشرش کنم که حرفهای باشد، اما مخاطب عام داشته باشد. یک کار انگلیسی هم با کسی شروع کردم که خیلی امید دارم ظرف چند روز آینده به جایی برسد و در وبلاگ دانشگاه چاپ شود.
زبان غریب این مملکت را هم بالاخره جدی شروع کردم. معلمم میگوید که در مجموع، خیلی خوبم اما خودم از تلفظ افتضاحم متنفرم. اینها نمیفهمند که چقدر حروف صدادار زبان مادری من ساده و بیتکلفند، نمیدانند چقدر ترکیب حروف صدادار و صداهای عجیب درآوردن برای من سخت است!
نه که سختی و نگرانی نباشد در این روزهایم، که هست! فقط کمی دارم یاد میگیرم که اولویتها یادم نرود. مثلا وقتی رفتار یکی از استادها به وضوع غیردوستانه است و آزارم میدهد، سعی میکنم به یاد بیاورم که نظر او هیچ تاثیری در هویت من ندارد و اینکه او چقدر کوچک است در مقابل کل هستی. اینطوری لحظات گرفتگی کوتاهترند.
اَنـَا الَّذى وَعَدْتُ وَ اَنـَا الَّذى اَخْلَفْتُ
اَنـَا الَّذى نَکَثْتُ
اَنـَا الَّذى اَقْرَرْتُ
اَنـَا الَّذِى اعْتَرَفْتُ بِنِعْمَتِکَ عَلَىَّ وَ عِنْدى
من آنم که تعهد میکنم. من آنم که پیمان بستم و همانم که شکستم.
من آنم که بدعهدی کردم.
من آنم که اقرار کردم.
من آنم که معترف شدم به نعمتهای تو بر خودم و پیش خودم.
فرازی از دعای عرفه- ترجمه سید مهدی شجاعی
روز اول مهر به ایران سفر کردم. سفرم تقریبا سه هفته طول کشید و در تمام طول مدت سفر مریض بودم و آلرژیام هم به هوای تهران عود کرده بود. با این حال، یکی از بهترین سفرهایی بود که داشتم. مثل همیشه، روزهای اول سفر گنگ بودم و در فضای خارج از خانه حس غریبگی میکردم. جاهای لولکس تهران و فضاهای کافهها و رستورانها آزارم میداد. حس عدم تعلقم زیاد بود. بعد از آن، رودربایستی را کنار گذاشتم و به کسانی که میخواستند ببینندم گفتم که ترجیحم این است که در خانه ببینمشان و یا جاهایی بروم که برایم حس آشنا داشته باشند. سفر اصفهان را که رفتم، انگار که آن حس تعلق ایجاد شد. به دیوار مسجد جامع عباسی (من نه اسم مسجد شاه را قبول دارم، نه امام) تکیه دادم و با خودم فکر کردم که میتوان ساعتها اینجا نشست. بودن کنار مامان و خاله خوب بود. حالا که حواسم هست مامانم بهترین دوستم است، میدانم که من چقدر گاهی بیوفا بودهام.
بعد از بازگشت از اصفهان، تهران هم قابل تحملتر شد. هنوز بعضی تیپها و لباسها ورفتارها برایم غریب بود. احساس میکردم بخش زیادی از آدمها از روی هم قالب زده شدهاند و همه میخواهند مثل هم باشند. با اینحال، دیدن آدمهای دوستداشتنی زندگیام حالم را خوب میکرد. خیلی خوب. آن دوستیها و آن رابطهها یادم آورد که چقدر در غربت تنهایم و خالی از دوستان نزدیک.
سفر طولانی شده بود و بازگشت سخت بود. به تمام مزایای زندگی در ایران فکر میکردم و میترسیدم که عمرم در غربت و تنهایی هدر رود. تا اینکه. شب آخر اتفاق عجیبی افتاد. عصر پیش از سفرم، از خانه دوست مادرم که همسایهمان هم هست برمیگشتیم وغیرمنتظرهترین دیدار اتفاق افتاد. چند ثانیهای طول کشید تا بشناسمش. هشت سال گذشته بود از آخرین بار. چرا همه چیز آنطور رقم خورده بود که در آن ساعت و آن دقیقه ما آنجا باشیم و دو آسانسور دیگر کار نکنند و ما مجبور شویم سوار آن آسانسوری بشویم که آن دو نفر هم آن پایین مجبور شده باشند منتظرش باشند؟ چرا آن ساعت، چرا آنجا؟ نمیدانم. واقعا نمیدانم. چند ثانیه نگاهمان روی هم ماند و هیچ نگفتیم. در آن لحظه، نه مادر من متوجه شد، نه همراه طرف مقابل. سنگینی آن دیدار اما حالم را دگرگون کرد. چیزی که مرا اذیت کرد ناگهانی بودن آن اتفاق بود و آگاه شدن به این که خانه جدید مامان بابا که آنقدر دوستش داشتم، چیزهایی دارد که دوست ندارم.
این که چرا این اتفاق ناخوشایند بود توضیحش سخت است. من واقعا رها کرده بودم آن بخش از گذشته را، اما به هیچ وجه هم دوست نداشتم دیداری صورت بگیرد. بگذریم. همین موضوع بازگشت را راحت کرد.
به ایستگاه مرکزی شهرم* که رسیدم، حس عجیبی داشتم: حس تعلق. از دیدن این همه تنوع در آدمها و لباس و ظاهرشان دلم گرم شد. نگاهم را در ایستگاه چرخاندم: اینجا با یک نگاه نمیشد گفت که چه چیزی مد است و چه جیزی نه! حتی به راحتی نمیشد وضع مالی همه افراد را صرفا از روی پوشششان قضاوت کرد. همه اینها حسی شبیه اعتماد به اطرافم به من میداد.
دل من برای ایران تنگ بود، اما اینجا کشوری بود که در تمام این سالها تا حد زیادی به من اجازه داده بود که خودم باشم.
----------------
*شهر محل زندگیام که الان متوجه شدم که آن را شهرم» میدانم.
فردای روزی که از ک بازگشته باشی، اخبار را بخوانی و ماتت ببرد. پرت شوی به بهار ۲۰۰۳ زمانی که تلویزیون حمله آمریکا به عراق را نشان میداد و تو با همه خامیات میدانستی که این اتفاق آغاز فجایعی بیپایان خواهد بود.
حالم بد است و فکر ایران» لحظهای رهایم نمیکند. در این میان رفتارهای پرخاشجویانه عدهای فقط بیشتر و بیشتر دلسردم میکند. نفرتپراکنی، حرفهای بیمبنا، تکرار شایعات، پذیرش بی سند و مدرک ادعاهایی که مشابهشان در طول تاریخ بیان شده و بعدها غیردقیق بودنشان معلوم شده، خطکشی و دوقطبیسازی همه اینها چیزهایی است که حس خفگی میدهد. و کاش و ای کاش که در این شرایط حاکمیت کمی فقط کمی با مردمش همدلانهتر تا کرده بود.
در اینستاگرام متن احسان محمدی را همخوان کرده بودم در مورد ضرورت حمله نکردن به همدیگر در این شرایط. یکی از آن دوستانی که گاه بسیار عجول است در تصمیمگیری و گویی تاب شنیدن نظر مخالف ندارد، برایم پیام داده که خانمی» لطف کن» استوریهایت را روی من ببند! طبعا اگر خواندن دعوت به همدلی آنقدر برایش سنگین است، خودش مینوانست استوریهای من را میوت کند بی آنکه با الفاظ خانمی» و لطف کن» بخواهد به من بگوید تاب شنیدن نظر متفاوت ندارد. این رفتار همان چیزی است که می توان passive aggresive نامیدش.
اینجور وقتها در غربت بودن سختتر است، بارها سختتر است.
فردا سر کار رفننم سخت است چرا که بعید میدانم هیچ کس بتواند درک کند حال دلی را که در غربت میتپد برای آینده نامعلوم کشورش و مردمش. حوصله سوالها و گاه تحلیلهای حقبهجانب دور از واقعیتشان را ندارم.
روز و شب دارم سخت و جدی کار میکنم، آنقدر که همه زندگیام شده چک کردن مداوم ایمیلهای کاری. سه هفته میشود که در خانهام و به جرات میتوانم بگویم در تمام عمر کاریام، آنقدر کار نکرده بودم. شغل من طوری است که شرایط جدید به معنای چند برابر شدن کارم بود و حجم تماسها و ایمیلها و جلسات از راه دور غیرقابل باور است. در کنار اینها یک هفته وقت داشتم که درسی که مسئولش هستم را برای آموزش مجازی آماده کنم. خودم هم یک جلسه تدریس در همین درس داشتم و عملا برای ضبط کردن کلاسم تا پنج صبح بیدار بودم.
خسته میشوم اما هنوز هم به نحو معتادگونهای نمیتوانم دست بکشم از کار. کار را فقط برای خود کار دارم میکنم، نه امید به آینده و نشان دادن خود به مدیران. کار به جایی رسیده که مدیرم تکرار میکند که استاندارد رسمی کار در شرایط فعلی ۸۰/۲۰ است یعنی ۸۰ درصد دانشجویان را راضی نگه داریم کافی است. اما انگار نمیدانند که من حتی هدفم راضی نگه داشتن دانشجو نیست.
-----------
یک هفته از فوت دایی میگذرد و من حالم گرفته است و فکر میکنم به محبتهایی که میشد بکنم و نکردم. بلد نبودم.
درباره این سایت